هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 590

صفحه 590

حکایت 854: سر بر آستان دوست

مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین الأصول نقل می کند: با علامه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می رفتیم و با او درسها را مباحثه میکردم و اغلب، درس ها را برای سید بحرالعلوم تقریر میکردم تا این که به ایران آمدم و سید بحرالعلوم پس از مدتی بین علما و دانشمندان شیعه به عظمت و علم معرفی شد.

من تعجب می کردم و با خود می گفتم: او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟ تا این که موفق شدم به زیارت عتبات عالیات بروم. سید بحرالعلوم را در نجف اشرف دیدم، در آن مجلس مسئله ای عنوان شد، دیدم جدا او دریای مواجی است که باید حقیقتا او را «بحر العلوم» (دریای دانش ها) نامید.

روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید؛ بلکه در درس ها از من استفاده می کردید. فرمود: میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است؛ ولی به تو می گویم و از تو تقاضا دارم که تا زنده ام به کسی نگویید. من هم قبول کردم، ابتدا اجمالا فرمود: چگونه این طور نباشد حال آن که حضرت ولی عصر - ارواح من سواه فیداه - مرا شبی در مسجد کوفه به سینه ی خود چسبانیده است؟

گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟ فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم. دیدم آقایم حضرت ولی عصر - ارواحنا فداه - مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم. جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند که پیش بروم. من مقداری جلو رفتم؛ ولی ادب کردم زیاد جلو نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا. پس چند قدمی نزدیک تر رفتم. باز هم فرمودند: جلوتر بیا. من نزدیک شدم تا آن که آغوش مهر گشودند و مرا در بغل گرفتند و به سینه ی مبارک شان چسباندند. این جا بود که آنچه خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد!(1)

حکایت 855: جواب لطیف!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند: امیر نصر احمد سامانی معلمی داشت که در آن وقت که او ځرد بود به او قرآن تعلیم میداد و چوب بسیار می زد و امیر نصر پیوسته میگفت: هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم. چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی از آن معلم یادش آمد. همه شب در اندیشه انتقام او بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به بیار و خادمی دیگر را فرمود که استاد را حاضر کن. برفت و معلم را بطلبید. معلم از وی پرسید: سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ خادم گفت: غلامی را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیاورد و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن. معلم دانست که در بند انتقام وی است. در راه که می آمد به دکان میوه فروشی بر گذشت، درستی (سکه ای از زر) بداد و از وی آبی (میوهی به خوب بستند و در آستین کرد و چون نزد امیر نصر آمد، [امیر] از آن چوب آبی یکی برگرفت و بجنبانید و گفت: در این چه میگویی؟ معلم دست در آستین کرد و آن آبی، بیرون کشید و گفت: زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه به این لطیفی، از وی زاده است. سلطان چون این لطف (سخن لطیف) از وی


1- امام زمان (ع) در سید بحر العلوم / 157.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه