هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 599

صفحه 599

اطراف جوانی نشسته و جوان نیز که عرق چینی بر سر نهاده بود، با وقاری مخصوص برای آنها درس میگفت. فروخ جلو آمد، پشت سر جمعیت ایستاد و به تماشای مردم پرداخت.

ربیعه با دیدن پدر، سرش را پایین انداخت. به همین جهت فروخ پسرش را نشناخت؛ ولی از این که جوانی با این سن و سال به چنین مقام والایی نایل گشته، سخت در شگفت ماند. سپس از آنانی که نزدیک وی بودند، پرسید: این جوان کیست؟ گفتند: او ربیعه، پسر عبد الرحمن فروخ است. فروخ از شنیدن این سخن بی نهایت شاد شد و پیش خود گفت: خداوند مقام فرزندم را بالا برد. سپس به خانه برگشت و به زنش گفت: فرزندم را در حالی دیدم که هیچ یک از علما و فقها را بدان حالت ندیده ام و تصور نمیکنم امروز کسی به پایه ی او برسد.

زن که منتظر شنیدن این سخن بود، گفت: بسیار خوب، اکنون بگو بدانم آن سی هزار دینار طلا نزد تو عزیزتر است یا این پسر با این مقام و موقعیتی که پیدا کرده است؟ شوهر گفت: به خدا فرزندم را با داشتن این مقام بزرگ، از آن دینارها عزیزتر میدارم. زن هم گفت: پس بدان که من در غیاب تو، تمام سی هزار دینار را در راه تحصیل و پرورش این پسر صرف کردم تا او را به این مقام و سن و سال رساندم. فروخ گفت: به خدا پولها را خوب جایی صرف کرده ای و ابدأ تلف نکرده ای!(1)

من علم العلم کان خیر أب

ذاک أبو الروح لا أبو ألنطف

حکایت 868: علی(علیه السلام)شمشیرش را فروخت!

ابورجا می گوید: علی را دیدم که شمشیرش را به بازار برده بود و می فرمود: کیست که این شمشیر را از من بخرد؟ به خدا قسم اگر قیمت یک پیراهن را داشتم، آن را نمیفروختم. گفتم: من پیراهن را به تو میفروشم و مهلت میدهم هر وقت عطایت (ماهیانه ات) به دستت رسید، قیمت آن را پرداخت کنی. علی(علیه السلام)پیراهن را گرفت و رفت. چون سر ماه شد، حقوقش را گرفت و قیمت پیراهن را داد.(2)

حکایت 869: موقعیت مالک از نظر دشمن و دوست

هنگامی که امیر مؤمنان علی علی مالک اشتر را به عنوان والی به مصر فرستاد، معاویه به دهقان عریش خبر داد که اگر اشتر را مسموم کنی من خراج بیست سال را از تو نمیگیرم. وقتی مالک اشتر به عریش رسید دهقان از همراهانش پرسید: چه خوراکی را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: عسل، آن گاه مقداری عسل مسموم برای مالک آورد و بسیار از آن تعریف کرد.

مالک قدری از عسل خورد و چیزی نگذشت که مالک در گذشت. وقتی خبر شهادت مالک به معاویه رسید آن قدر خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید. گفت: خداوند سپاه بزرگی از عسل دارد.

ولی وقتی خبر درگذشت مالک به امیر مؤمنان رسید، بسیار متأسف شد و اندوهناک بر منبر رفت و


1- داستان های اسلامی / 148 - 151؛ به نقل از: وفیات الأعیان (لفظ ربیعه الرأی).
2- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/ 300.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه