هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 601

صفحه 601

خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است، آن را به عنوان قرض برمیدارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم همین که خواستم آن چیز مورد نیاز منزل را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعدا ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان، تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم؛ از این رو چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خود گذاشتم.(1)

حکایت 871: وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آن جا بود که مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار می رفت و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت می داد. در این هنگام رسول اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)رسید و پرسیدند: چه می کنید؟ گفتند: داریم زورآزمایی میکنیم. می خواهیم ببینیم کدام یک از ما قوی تر و زورمندتر است. فرمودند: آیا میل دارید من بگویم چه کسی از همه قوی تر و نیرومند تر است؟ عرض کردند: البته، چه از این بهتر که رسول خداعه داور مسابقه باشد و نشان افتخار را بدهد. جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم نو کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد!

عده ای بودند که هر یک پیش خود فکر میکردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد. رسول اکرم علی و فرمودند: آن کس از همه قوی تر و نیرومندتر است که اگر از چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه ی به آن چیز، او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، بر خویشتن تسلط داشته باشد؛ جز حقیقت نگوید و کلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانع ها از جلویش برداشته شد، زیادتر از میزانی که استحقاق دارد، دست درازی نکند!(2)

حکایت 872: در خانه ی أم سلمه

شبی رسول اکرم لانه در خانه ی ام سلمه بود. نیمه های شب ام سلمه متوجه شد رسول اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)در بستر نیستند. حسادت زنانه، او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جست و جو پرداخت. دید که رسول اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)در گوشه ای تاریک ایستاده، دست به آسمان بلند کرده، اشک می ریزدند و می گویند: خدایا! چیزهای خوبی که به من داده ای از من نگیر، خدایا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا! مرا به سوی بدی هایی که از آنها نجات داده ای، برنگردان. خدایا! مرا هیچ گاه به اندازه ی یک چشم بر هم زدن به خود

وامگذار.

شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریستن. گریه ی ام سلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم وه آمدند و از او پرسیدند: چرا گریه میکنی؟


1- سیمای فرزانگان /430-431.
2- داستان راستان 122/1 ۔ 123؛ به نقل از: وسائل الشیعه 2/ 469.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه