هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 604

صفحه 604

یکی از همراهان ما داستان را برای ایشان نقل کرد. امام فرمود: او اهل بهشت است. علی بن سری تعجب کرد و گفت: او از هیچ چیز این مذاهب باخبر نبود و حکمی را نمی دانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت می کرد قبول کرد. امام فرمود: از او چه می خواهید، قسم به خدا او داخل بهشت است.(1)

حکایت 877 فرزند شیرخوار را فدای دین کرد

هفتاد سال قبل از میلاد رسول اکرم ملی در نجران مردی مشهور به ذونواس پادشاهی می کرد، وی در دربار خود ساحر بسیار زبردستی داشت. وقتی آن ساحر پیر شد به پادشاه گفت: من عمرم سپری شده است. پسر بچه ای را تعیین کنید تا به او سحر بیاموزم، پادشاه نیز پسرکی را به نام عبدالله بن تامر تعیین کرد.

عبدالله هر روز برای آموزش سحر به خانه ی ساحر می رفت، در راه او راهبی خوش آواز بود. گه گاه نزد راهب میرفت. از آن روز هر وقت می خواست نزد معلم برود ساعتی را با راهب میگذارنید.

معلم او را به علت تأخیر می آزرد؛ اما او هنگام برگشتن به خانه، سری به راهب میزد و ساعتی خدمت او می ماند. پدرش نیز او را برای تأخیر کتک می زد. عبدالله آزار ساحر و پدر را به راهب گفت و درخواست چاره کرد. راهب گفت: هر وقت نزد معلم رفتی بگو پدرم مرا نگه می دارد و چون نزد پدر آمدی بگو معلم مرا نگه داشت.

روزی در راه مار بزرگی دید که راه را بر مردم مسدود کرده بود، سنگی برداشت و به سوی مار پرتاب کرد و گفت: خدایا! اگر راهب بر حق است این ما را با همین سنگ بکش. مار با همان سنگ کشته شد. وقتی نزد راهب رفت جریان را شرح داد، راهب گفت: تو دارای مقام ارجمندی هستی؛ اگر این بار گرفتار شدی، نشانی مرا مده.

کم کم مقام عبدالله به جایی رسید که بیماران با دعای او شفا می یافتند. پادشاه پسر عمویی داشت که چشم او نابینا بود، وقتی داستان عبد الله و کشتن مار و شفای بیماران را شنید به او مراجعه کرد. عبدالله گفت: اگر خداوند چشمت را خوب کند به او ایمان می آوری؟ جواب داد: آری. عبد الله عرض کرد: خدایا! اگر راست میگوید چشمش را شفا ده و همان دم شفا یافت. وقتی نزد پادشاه آمد از دیدن چشم او تعجب کرد، جریان را پرسید، جواب نداد، بالاخره پس از اصرار زیاد عبد الله را معرفی کرد. او را آوردند. پادشاه گفت: سحر تو به این جا رسیده که کور را خوب میکنی؟

گفت: من او را شفا نداده ام، خداوند هر کس را بخواهد شفا می دهد. پادشاه آن قدر عبد الله را شکنجه داد تا راهب را معرفی کرد. راهب را حاضر کردند، پادشاه او را بین برگشتن از عقیده و کشته شدن مخیر کرد. راهب از اعتقاد خود برنگشت و او را با اره دو نیم کردند، پسر عموی خود را نیز مخیر کرد؛ او هم برنگشت و کشته شد. عبدالله را به برگشتن از اعتقاد امر کرد قبول نکرد، مأموران عبد الله در راه به بلایی آسمانی نابود شدند. او برگشت و پادشاه برای مرتبه دوم نیز نتوانست او را بکشد. عبد الله گفت: تو نمی توانی مرا بکشی؛ مگر این که


1- یکصد موضوع، پانصد داستان 181/1 : به نقل از: خزینه الجواهر /312
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه