هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 605

صفحه 605

أهل مملکت را جمع کنی و در حضور آنها تیری به سوی من پرتاب کنی به شرط این که در آن حال بگویی: به نام پروردگار این پسر.»

پادشاه این کار را انجام داد و عبدالله کشته شد؛ ولی عده ی زیادی با شنیدن داستانهای عبدالله و دیدن این جریان، به پروردگار او ایمان آوردند. پادشاه که از رواج کیش و دین آن پسر میترسید، دید آن دین خود به خود به وجود آمد، پس دستور داد دروازه ی شهر را ببندند و خندقهایی حفر کنند و در آنها آتش بیفروزند و طرفداران عبدالله را بیاورند و هر کس از کیش او برگشت آزادش کنند و هر کس امتناع ورزید او را در آتش اندازند. از آن افراد زنی ایمان آورده بود که سه پسر داشت. دو پسرش را پیش چشمش میان شعله های فروزان آتش انداختند، پسرک شیرخواری در آغوش داشت. مأموران، شیر خوار را از آغوش مادر جدا کردند تا در آتش اندازند. پادشاه به آن زن گفت: از اعتقاد خود برگرد و گرنه تو و بچه ات را به آتش می سوزانم.

مادری که داغ دو جوان دیده بود، دید که اکنون این فرزندش را نیز می خواهند در آتش اندازند. ناگاه احساسات و عواطف مادری اش چنان تحریک شد که در دل گفت خوب است از اعتقاد خود برگردم تا بچه ی شیرخوارم را به آتش نسوزانند. ناگهان کودک بی زبان به قدرت پروردگار زبانش باز شد و گفت: مادر جان! از کیش خود دست برمدار، به تو ناراحتی نخواهد رسید.

در تفسیر برهان ذیل آیهی وقتل أصحاب الأخدود که از امیرالمؤمنین علی نقل شده است: زنی که کودکی یک ماهه در آغوش داشت نزدیک آتش آمد. ناگاه دلش بر کودک شیرخوار خود سوخت و در تصمیم خویش مردد شد. صدای شیر خوار بلند شد: مادرم! مترس و خود را با من در آتش انداز، به خدا سوگند این عمل در راه خدا چیزی نیست. این سخن مادر را مصمم کرد و در حالی که کودک را در آغوش داشت خود را در آتش افکند.(1)

حکایت 878: فراموش کردن شهادت فرزند

پس از پایان جنگ څد و بازگشت پیامبر و به طرف مدینه، مردان و زنان از هر قبیله بر سر راه آمده بودند و خدا را برای سلامتی پیامبر و سپاسگزاری می کردند. از قبیله بنی عبد الأشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از دیگران می آمد. در این هنگام عنان اسب پیامبر در دست سعد بود. عرض کرد: یا رسول الله ! مادر من است که خدمت می رسد. حضرت فرمودند: آفرین بر او.

مادر سعد نزدیک شد، پیامبر و به خاطر شهادت فرزندش عمرو بن معاذ به او تسلیت گفتند. عرض کرد: یا رسول الله وانه ! همین که شما را به سلامت مشاهده کردم، هیچ مصیبت و ناراحتی دیگری بر من اثر نخواهد کرد و دشوار نخواهد بود.

اسب پیامبر نزدیک زنی از انصار رسید که شوهر و پدرش کشته شده بودند. مسلمانان به او تسلیت گفتند و او در جواب آنها گفت: پیامبر و چطور است؟ گفتند: آن طور که خواسته ی تو است، بحمد الله سلامت است. گفت: مایلم خودم ایشان را ببینم و تقاضا کرد آن حضرت را نشانش بدهند. همین که چشمش به


1- تفسیر برهان447/4 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه