هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 624

صفحه 624

گفت: من مردی آبرومندم: ولی مدتی است تهی دست شده ام. از این زن، دختری دارم که به حد رشد رسیده است، مردی او را خواستگاری کرد، ازدواج آن دو صورت گرفت، اکنون دو سال است که از خوراک و لباس خودمان ذخیره میکنیم و برای او اسباب و جهیزیه تهیه می کنیم، دیشب زنم گفت: باید برای دخترم لحافی با بالش دیبا تهیه کنی.

هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت. بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلافی پیدا شد. عاقبت گفتم: فردا صبح دست مرا بگیر از خانه بیرون ببر تا از میان شما بروم. اکنون که خادم شما این سخن را گفت، جا داشت من بیهوش شوم.

صاحب بن عباد چنان تحت تأثیر قرار گرفت که اشک از مژگانش فرو ریخت و گفت: لحاف و تشک دیبا باید با سایر وسائل مناسب خودش آراسته شود، به من اجازه دهید تمام وسائل زندگی دختر را مطابق این لحاف و تشک فراهم کنم. شوهر دختر را خواست، به او سرمایه ای کافی داد که به شغلی آبرومند مشغول شود و تمام جهیزیه ی دختر را به طوری که مناسب با دختر وزیر بود تهیه کرد.(1)

ایستادن تفسی نزد مسیحا نفسی

به ز صد سال نماز است به پایان بردن

یک طواف سر کوی ولی حق کردن

به ز صد حج قبول است به دیوان بردن

تا توانی ز کسی بار گرانی برهان

به ز صد ناقه حمراست به فرمان بردن

بگ گرسنه به طعامی بنوازی روزی

به ز صوم رمضان است به شعبان بردن

یک جو از دوش مدینی دین اگر برداری

به ز صد خرمن طاعات به دیان بردن

به ز آزادی صد بندهی فرمان بردار

حاجت مؤمن محتاج به احسان بردن

دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد

به ز شب خیزی و شاباش ز باران بردن(2)

حکایت 917: صدقه و انفاق از مال حلال

حضرت صادق(علیه السلام)فرمود: شنیدم مردم مردی را بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقأ روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند؛ ولی او از آنها کناره می گرفت، با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود و پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود، بالاخره از کنار مردم رفت، من کارهایش را زیر نظر داشتم، به دکان نانوایی رسید، در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشت و از آن جا گذشت. به میوه فروشی رفت، از او نیز دو انار سرقت کرد.

در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند، بالاخره در راه به مریضی رسید و همان دونان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد، خواست در آن جا وارد خانه ای شود، گفتم: بنده ی خدا! آوازه ی تو را شنیده بودم، مایل بودم تو را از نزدیک ببینم؛ ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم.

پرسید: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو گرده نان و از میوه فروش دو انار دزدیدی. پرسید: تو کیستی؟ پاسخ


1- پند تاریخ 4/ 112 - 115: به نقل از: روضات الجنات / 105.
2- ملا محمد فیض کاشانی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه