هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 629

صفحه 629

بود، گفت: سائلی غریب و گرسنه ام، از زیادی غذای خود به من بدهید. آنها می شنیدند؛ ولی از وضع او خبر نداشتند و گفته اش را تصدیق نکردند.

شب فرا رسید. فقیر مأیوس شد و گریست و آن شب با همان حال خوابید و گرسنگی خود را به خدا شکایت کرد. فردا را نیز روزه گرفت و خدا را با شکیبایی ستایش کرد؛ اما یعقوب و خانواده اش با شکم سیر خوابیدند و از غذایشان هم زیاد ماند. خداوند صبح آن شب به یعقوب وحی کرد: بنده ی ما را خوار کردی به طوری که باعث خشم من شد و سزاوار تأدیب و نزول بلا و گرفتاری شدی که از طرف من نسبت به خود و خانواده ات نازل می شود.

یعقوب! به درستی که محبوب ترین پیامبران نزد من آن کسی است که بر مستمندان رحم کند، آنها را به خود نزدیک کند، غذایشان بدهد و پشتیبان و پناه ایشان باشد. یعقوب! دیشب به بنده ی ما رحم نکردی. او هنگام افطار به خانه ات آمد و درخواست کرد که غریب و بینوایم؛ اما او را غذا ندادی و او با اشک جاری بازگشت و شکایت گرسنگی خود را به من کرد، امروز نیز روزه است. دیشب شما سیر بودید و غذایتان زیاد آمد. یعقوب! میدانی دوستانم را به کیفر و گرفتاری، زودتر از دشمنانم مبتلا می کنم، این هم به واسطه ی حسن نظر من به آنها است؛ اما دشمنان را پس از هر خطا فورأ گرفتار نمیکنم تا متوجه استغفار نشوند، آنها را خورده خورده میگیرم. اکنون به عزتم سوگند! تو و فرزندانت را گرفتار می کنم و بر شما مصیبتی نازل خواهم کرد و با کیفر خود شما را می آزارم، آمادهی ابتلا شوید و به آنچه بر شما نازل میکنم راضی و شکیبا باشید.

ابوحمزه به حضرت زین العابدین عرض کرد: فدایت شوم یوسف خواب خود را در کدام شب دید؟ فرمود: همان شبی که یعقوب و خانواده اش سیر خوابیدند و آن فقیر گرسنه خوابید. صبحگاه که خواب را برای پدر نقل کرد با آن وحی که شده بود یعقوب افسرده گشت و به یوسف گفت: برادران خود را از این خواب مطلع نکن، می ترسم نیرنگ کنند؛ اما یوسف داستان خواب را به برادران خود گفت و گرفتاری آنها شروع شد.(1)

حکایت 924: درخواست و حفظ آبرو

یسع بن حمزه گفت: خدمت حضرت رضا بودم و با ایشان صحبت می کردم. عده ی زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام سؤال می کردند، در این هنگام مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و پس از سلام عرض کرد: یابن رسول الله! مردی از دوستداران شما و اجدادتان هستم، از سفر حج برمیگردم، مقداری پول برای بازگشت به وطن داشتم گم شد. اکنون تقاضا دارم به من کمک کنید تا به شهر خود برگردم و چون خداوند نعمت را به من ارزانی داشته (ثروتمندم) صدقه به من نمی رسد، أن مبلغ را از طرف شما در آن جا صدقه میدهم.

حضرت فرمود: بنشین! خدا تو را بیامرزد، آن گاه با مردم سخن گفت تا متفرق شدند و من و سلیمان جعفری و خثیمه با آن مرد باقی ماندیم. آن گاه علی بن موسی الرضاع فرمود: اجازه می دهید وارد (اندرون)


1- پند تاریخ127/4 - 129: به نقل از: بحار الانوار (چاپ آخوندی) 272/12 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه