هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 637

صفحه 637

قبر آب بیرون می آید به اندازهای که پر می شود، در آن آب ماهی های کوچکی پیدا خواهد شد، در این موقع پاره نانی را با دست خرد کن و میان آب بریز، ماهیان کوچک می خورند، سپس یک ماهی بزرگ آشکار می شود که همه ی ماهی های کوچک را می خورد و ناپدید میشود. در این هنگام دست روی آب بگذار و کلمات قبلی را تکرار کن، تمام آب فرو می نشیند و از قول من به مأمون بگو هنگام حفر آن جا بیاید تا آنچه اتفاق می افتد مشاهده کند و مأمون می پذیرد.

اباصلت گفت: وقتی علی بن موسی به وسیله ی سم شهید شد، خواستند آن حضرت را دفن کنند، مأمون دستور داد در قبهی هارون قبری حفر کنند، گفتم: علی بن موسی(علیه السلام)درخواست کرده شما هنگام کندن حضور داشته باشید. مأمون پذیرفت، برایش صندلی آوردند و نشست، دستور حفر کردن را به همان ترتیبی که علی بن موسی(علیه السلام)فرموده بود انجام دادم؛ اما زمانی که آب فرو نشست، آن کلمات از خاطرم محو شد.

مأمون پرسید: آیا علی بن موسی این دستور را به تو داد؟ گفتم: آری! گفت: حضرت رضا پیوسته در زندگی کارهای شگفت انگیز به ما نشان می داد. از وزیر خود تفسیر پیدایش آب و ماهی ها را سؤال کرد، او در پاسخ گفت: منظور ایشان این بوده که شما از سلطنت بهرهی مختصری می برید، مانند همان ماهی های کوچک، آن گاه یک نفر پیدا می شود مثل همان ماهی بزرگ و این سلسله را بر می اندازد.

پس از دفن آن حضرت، مأمون مرا خواست و گفت: باید آن کلمات را به من بیاموزی. هر چه گفتم از خاطرم رفته است قبول نکرد، مرا تهدید کرد و دستور داد مرا زندانی کنند، هر روز از زندان مرا می خواست که با کلمات را بگو یا کشته می شوی، من هم مرتب قسم می خوردم که فراموش کرده ام.

یک سال گذشت، دلم خیلی گرفته بود، شب جمعه ای بود، غسل کردم و آن شب را به رکوع و سجود و گریه و تضرع گذراندم و از خداوند درخواست کردم از زندان نجاتم دهد. نماز صبح را که خواندم یک مرتبه دیدم حضرت جواد وراد زندان شد و فرمود: اباصلت! دلت تنگ شده است؟ گفتم: آری به خدا قسم! فرمود: اگر کاری که دیشب کردی قبل از این انجام میدادی نجات می یافتی، همان طور که اکنون نجات می یابی. سپس فرمود: حرکت کن. عرض کردم: یابن رسول الله! زندانبانها ایستاده اند. فرمود: آنها تو را نخواهند دید. آن گاه دست مرا گرفت و از بین آنها بیرون برد. سپس فرمود: کجا میل داری بروی؟ عرض کردم: به هرات نزد خانوادهام. فرمود: ردای خود را بر صورت بینداز، سپس دستم را گرفت و مثل این که از طرف راست به چپ کشانید، آن گاه فرمود: ردا را بردار. وقتی ردا را برداشتم آن حضرت را ندیدم و مشاهده کردم کنار منزل خود هستم، وارد شدم و از آن روز تاکنون با مأمون و همکارانش رو به رو نشده ام.(1)

حکایت 936: شرطی دیگر از شرایط استجابت دعا

حضرت صادق(علیه السلام)فرمود: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ ولی دعایش مستجاب نمی شد. روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمیشنوی یا


1- پند تاریخ 4/ 161.158 ؛ به نقل از: بحار الانوار 12/ 113.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه