هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 641

صفحه 641

شدید است، معاویه بن ابی سفیان مرده است.

یک هفته گذشت، جمعه ی دیگر پیکی از طرف شام آمد و خبر آورد که معاویه فوت شده است و مردم با پسرش یزید بیعت کردند. وقتی تاریخ فوتش را پرسیدم گفت: روز جمعه گذشته.

میثم پیوسته شب و روز خود را با علی(علیه السلام)می گذراند. او می گفت: شبی با امیرالمؤمنین(علیه السلام)از کوفه خارج و وارد مسجد جعفی شدیم، آن حضرت رو به قبله ایستاد و چهار رکعت نماز خواند، آن گاه دستهای خود را بلند کرد و این دعا را خواند: «الهی کیف أدعوک و قد عصیتک وکیف لا أدعوک و قد عرفتک و حبک فی قبلی مکین مددت إلیک یدأ بالذنوب مملوه و عینه بالرجاء ممدوده ...»؛ پرودگارا! چگونه تو را بخوانم با این که نافرمانی کرده ام و چگونه نخوانم در حالی که تو را شناخته ام و محبت تو در قلبم استوار است. خدایا! دستهای پر از گناهم را به سویت دراز میکنم و چشم های امیدوارم را به سویت میگشایم. پس سر به سجده برد و صد مرتبه «العفو» گفت، آن گاه سر از سجده برداشت و رفت، من هم از پی آن حضرت رفتم، سپس در بیابان روی زمین خطی کشید و فرمود: میثم! از داخل این خط خارج نشوی.

این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر بیابان رفت. شب تاریکی بود، با خود گفتم: اگر مولایم را در این بیابان با دشمنان فراوانی که دارد تنها بگذارم، چه عذری در پیشگاه خدا و پیامبر دارم، وای بر من؟

از خط عبور کردم و به طرف ایشان رفتم، مقداری که گذشتم علی را دیدم که سر داخل چاهی کرده بود و سخن می گفت و از چاه نیز جواب خارج می شد، در این هنگام متوجه من شد و فرمود: کیستی؟ عرض کردم: منم میثم. با حالت اعتراض فرمود: مگر من به تو نگفتم از داخل خط بیرون نیایی؟

گفتم: مولای من! ترسیدم از دشمنان به شما گزندی برسد، طاقت نیاوردم که شما را تنها بگذارم. فرمود: سخنان مرا شنیدی؟ عرض کردم: نه. آن گاه این اشعار را خواند:

وفی الصدر لبانات

إذا ضاق لها صدری

نکت الأرض بالکف

وأبدیت لهاستی

فمهما تنبث الأرض

فذاک النبت من بذری

یعنی: در سینه ام اندوه فراوانی است، هر گاه افسرده و دل تنگ می شوم زمین را با دست خود می شکافم و رازهای دلم را با زمین می گویم و در دل او پنهان می کنم. این گیاه که از دل زمین می روید، بذر آن را من افشانده ام و بذرش، أه و سوز و گداز من است.

روزها علی علی از مسجد که خارج می شد پیش میثم می آمد و با او صحبت می کرد. روزی فرمود: میثم! تو را بشارت دهم؟ عرض کردم: چه بشارتی؟ فرمود: تو را به دار می آویزند. گفت: مولای من! آیا در آن روز بر فطرت اسلام و عقیده و مذهبم ثابت هستم؟ فرمود: آری.

قاضی نور الله در مجالس المؤمنین می نویسد: علی(علیه السلام)به میثم فرمود: روزی که عبید الله بن زیاد تو را امر کند که از من بیزاری بجویی چه خواهی کرد؟ عرض کرد: به خدا سوگند این کار را نمی کنم. فرمود: اگر نکنی به دارت می آویزد. گفت: صبر خواهم کرد، این مقدار ناراحتی در راه خدا زیاد نیست. فرمود: اگر شکیبا و ثابت قدم

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه