هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 646

صفحه 646

می آید. از او پرسیدند: امیر مدائن را در کجا ملاقات کردی؟ پرسید: امیر مدائن کیست؟ گفتند: سلمان فارسی که از صحابه ی پیامبر است. گفت: امیر را نمی شناسم؛ ولی سلمان من هستم. همه به احترام پیاده شدند و اسبها را پیش آوردند.(1)

سلمان گفت: همین الاغ برای من بهتر است. وارد شهر شد. خواستند او را به قصر حکومتی (دار الاماره) ببرند؛ اما او امتناع ورزید و گفت: من امیر نیستم که وارد دار الاماره شوم، دکانی را از صاحبش اجاره کرد و همان را جایگاه خود قرار داد و بین مردم حکومت و قضاوت می کرد. تشکیلات زندگی او عبارت از پوستی بود که رویش می نشست، آفتابه ای برای تطهیر داشت و عصایی که هنگام راه رفتن بر آن تکیه می کرد.

اتفاقا روزی سیلی عظیم وارد شهر شد، مردم هراسان و آشفته با آه و فغان به خاطر از دست دادن مال و فرزند و جان خویش فریاد می کردند. سلمان پوست را بر شانه انداخت، آفتابه را به یک دست و با دست دیگر بر عصا تکیه کرد و بدون هیچ بیم و اضطرابی راه نجات را در پیش گرفت و در آن حال می گفت: پرهیزگاران، سبکباران و کسانی که به دنیا علاقه ای ندارند این چنین در روز قیامت نجات می یابند.

حکایت 946: پیاده روی حضرت مجتبی

حضرت صادق(علیه السلام)فرمود: امام حسن مجتبی(علیه السلام)در سفری از مکه پیاده به مدینه می آمد، در راه پاهای مبارکش ورم کرد. همراهان عرض کردند: یابن رسول الله! اگر سوار شوید این ورم برطرف می شود و آسوده می شوید. حضرت فرمود: هرگز این کار را نخواهم کرد؛ ولی به این منزل که برسیم مرد سیاه چهره ای نزد ما خواهد آمد. او روغنی دارد که ورم پایم را برطرف می کند.

مقداری که راه پیمودند چشمشان به مرد سیاه چهره ای افتاد که از دور می آمد. حضرت به یکی از غلامان فرمود: آن کسی که می آید همان مرد سیاه است، پیش او برو و مقداری روغن از او خریداری کن و روغن را ارزان نخر. غلام به مرد سیاه مراجعه کرد و تقاضای خرید روغن کرد. پرسید: برای چه کسی می خواهی؟ جواب داد: برای حسن بن علی(علیه السلام). گفت: مرا نزد آن آقا ببر. وقتی خدمت حضرت رسید عرض کرد: یابن رسول الله! من دوست و غلام شما هستم. هرگز قیمت روغن را نخواهم گرفت. هنگامی که از خانه خارج شدم زنم در حال زایمان بود، دعا کنید خداوند به من پسری عنایت کند که شما خانواده را دوست بدارد. امام حسن مجتبی(علیه السلام)فرمود: به خانه برگرد، خداوند پسر کاملی به تو عنایت کرده است.

آن مرد دیگر توقف نکرد و با عجله به طرف منزل برگشت. حضرت مجتبی آن روغن را به پایش مالید. طولی نکشید صاحب روغن باز گشت در حالی که از ولادت فرزند خود خوشحال بود و برای حضرت مجتبی(علیه السلام)دعا می کرد. بعد از مالیدن روغن، امام(علیه السلام)از جا برخاست در حالی که اثری از ورم در پای مبارکش دیده نمی شد.(2)


1- پند تاریخ206/4 - 207: به نقل از : الانوار النعمانیه / 18.
2- پند تاریخ209/4 - 210؛ به نقل از: بحار الانوار 92/10 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه