هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 647

صفحه 647

حکایت 947: عین الیقین

اسحاق بن عمار گفت: حضرت صادق می فرمود: روزی پیامبر اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)پس از نماز صبح در مسجد چشمش به جوانی افتاد که خستگی خواب او را فرا گرفته بود و گاهی از غلبه ی خواب، چشم بر هم می گذاشت و سرش به طرف پایین متمایل می شد. وی اندامی لاغر و چشمانی فرو رفته داشت. چهره ی زردش از شب زنده داری فراوان حکایت می کرد. پیامبر(علیه السلام)به او فرمودند: چگونه ای و با چه حال صبح کردهای؟ عرض کرد: با حالت یقین نسبت به امر آخرت.

حضرت رسول(صله الله علیه و اله وسلم)از شنیدن این سخن تعجب کردند زیرا مقام بزرگی را ادعا می کرد. فرمودند: هر یقینی حقیقتی دارد، آثار یقین تو چیست؟ پاسخ داد: آنچه مرا افسرده کرده و به شب زنده داری واداشته و روزهای گرم تابستان به تشنگی شکیبایی ام انداخته، علامت یقین من است و مرا به دنیا و آنچه در آن است بی میل کرده، اکنون گویا روز قیامت را با چشم مشاهده می کنم که مردم برای حساب آماده شده اند و من میان آنهایم. بهشتیان را نیز می بینم که از نعمت های آن جا برخوردارند و بر تکیه گاه های بهشتی تکیه کرده اند، جهنمیان را نیز می بینم که میان شراره های آتش فریاد می زنند و کمک می خواهند. یا رسول الله ! اکنون صدایی که از التهاب و خرمن های آتش جهنم برمی آید در گوشم طنین انداز است.

پیامبر به اصحاب فرمودند: این مرد بنده ای است که خداوند قلبش را به نور ایمان روشن کرده است، پس رو به جوان کردند و فرمودند: بر همین حال ثابت باش. عرض کرد: یا رسول الله ! دعا کن خداوند شهادت را نصیبم فرماید. پس از دعای رسول خدا طولی نکشید که در یکی از جنگها به شهادت رسید.(1)

حکایت 948: امام مجتبی(علیه السلام)از چه می ترسید؟

حضرت علی بن موسی الرضا از پدران خود نقل کرد که هنگام وفات امام حسن مجتبی(صله الله علیه و اله وسلم)کسانی که حضور داشتند مشاهده کردند آن حضرت گریه میکند، عرض کردند: یابن رسول الله! گریه میکنی با این نسبتی که با پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)داری و مقام هایی که در باردات فرموده است؟ بیست مرتبه پیاده به حج رفته ای و سه مرتبه مال خویش را در راه خدا قسمت کرده ای به طوری که از یک جفت کفش نیمی برای خود و نیم دیگر را در راه خدا دادهای؟ فرمود: از هراس و ترس ایستادن در روز قیامت به پیشگاه عدل الهی و گرفتاری های گوناگونی که پس از مرگ بر انسان وارد می شود و دوری از دوستان می گریم.(2)

حکایت 949: چگونه باید به خدا توجه داشت

اسحاق بن عمار گفت: وقتی ثروتم زیاد شد غلامی را مأمور کردم جلوی خانه بنشیند و مستمندان شیعه را که مراجعه می کنند برگرداند، در همان سال به مکه مشرف شدم، خدمت حضرت صادق رسیدم و سلام کردم، ایشان جوابم را از روی گرفتگی خاطر و سنگینی داد. گفتم: فدایت شوم! چه باعث شده است از من


1- پند تاریخ 210/4 - 212؛ به نقل از: اصول کافی 2 / 53.
2- پند تاریخ 4/ 208 - 209.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه