هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 650

صفحه 650

منکر) از او سؤال خواهند کرد. گفت: از چنین روزی به خدا پناه می برم! پس در قبرش خوابیدم و پیوسته از خدا درخواست کردم تا دری از بهشت برای او باز شد و وارد باغستانی از باغ های بهشت شد.(1)

حکایت 952 کسی که ایمان دارد چنین ترسان است

ساعتی که این آیه: (وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ لَهَا سَبْعَهُ أَبْوَابٍ لِکُلِّ بَابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ)(2) بر پیامبر نازل شد آن حضرت چنان گریان شدند که اصحاب نیز از گریه ی ایشان به گریه افتادند.

هر گاه پیامبران چشمش به فاطمه ی زهرا می افتاد شاد می شدند، یکی از اصحاب به خانه ی آن بانو رفت، دید آسیابی دستی جلوی خود گذاشته و مقداری جو آرد می کند و با خود می گوید: آنچه نزد خدا است بهتر و بادوام تر است. سلام کردم و داستان نزول وحی و گریه ی پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)را شرح دادم. فاطمه ی زهرا چادر کهنه ای را که دوازده جای آن به وسیله ی برگ خرما دوخته شده بود بر سر کرد، همین که از منزل خارج شد و چشم سلمان فارسی به آن چادر افتاد گریست و با خود گفت: افسوس که پادشاهان روم و ایران (قیصر و کسری) لباس های ابریشمین و دیبای زربفت می پوشند؛ ولی دختر پیامبر اسلام چادری پشمین دارد که دوازده جای آن با برگ خرما دوخته شده است. وقتی فاطمه (علیها السلام) خدمت پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)رسید عرض کرد: پدر جان! سلمان از لباس من در شگفت است در حالی که به خدا سوگند پنج سال است من و علی جز پوستی نداریم، پس روزها شترمان را روی آن علف میدهیم و شبانگاه همان را فرش خود قرار میدهیم، بالش زیر سرمان از چرم و داخل آن پوست درخت خرما است.

پیامبر اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)به سلمان فرمودند: سلمان! دخترم از آن دسته ای است که در بندگی بسیار پیشی و سبقت گرفته است. آن گاه فاطمه (علیها السلام) عرض کرد: بابا! چه چیزی شما را محزون کرده است؟ پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)آیه ای را که جبرئیل آورده بود برای فاطمه ی خواندند. آن بانوی بزرگ پس از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و گفت: وای بر کسی که داخل آتش شود!

سلمان می گفت: ای کاش گوسفند بودم، مرا می خوردند و پوستم را می دریدند؛ ولی اسم آتش را نمی شنیدم! ابوذر گفت: کاش مادر مرا نزاییده بود که اسم آتش جهنم را بشنوم؛ مقداد می گفت: کاش پرنده ای در بیابان می بودم و مرا حسابی و عقابی نبود و نام آتش را نمی شنیدم!(3)

حکایت 953: رحمت خدا

به دنبال احتجاجی که عده ای از مشرکان قریش با پیامبر اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)کردند ابوجهل گفت: در این جا سخن دیگری نیز هست؛ مگر تو این طور نمیگویی که وقتی قوم موسی تقاضا کردند خدا را آشکارا ببینند به وسیله ی صاعقه ای آتش گرفتند؟ اگر تو پیامبری ما نیز خواهیم سوخت؛ زیرا آنچه ما می خواهیم از خواسته ی قوم


1- پند تاریخ 219/4 . 221؛ به نقل از: بحار الانوار 232/6 .
2- حجر / 44.
3- پند تاریخ 221/4 - 223؛ به نقل از: بحار الانوار 26/10 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه