هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 652

صفحه 652

گفت: من همسایه ای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفته ام و مرا دفن کرده اند، هنگام قیامت رسید، برای حساب و گذشتن از صراط آماده شدم، در این حال بر حوض کوثر گذشتم، چشمم به پیامبر اکرم(صله الله علیه و اله وسلم)افتاد که در کنار حوض نشسته بودند، امام حسن و امام حسین(صله الله علیه و اله وسلم)نیز دوستان خود را سیراب می کردند. پیش رفتم و از حضرت امام حسن(علیه السلام)تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند، از امام حسین(علیه السلام)درخواست کردم، ایشان نیز خودداری کردند.

آن گاه به حضرت رسول اله عرض کردم: مردی از امت شمایم، خدمت امام حسن و امام حسین(علیه السلام)رسیدم و تقاضای آب کردم؛ اما آنها امتناع کردند، پیامبر(علیه السلام)فرمودند: اگر نزد امیرالمؤمنین هم بروی، به تو اب نخواهد داد.

گریه ام گرفت و با اشک جاری عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان(علیه السلام)هستم، فرمودند: تو همسایه ای داری که علی را لعنت میکند. چرا او را نهی نمیکنی؟ گفتم: یا رسول الله(صله الله علیه و اله وسلم)! من مردی ضعیفم و نیرویی ندارم و آن مرد از اطرافیان سلطان است. در این هنگام پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)کاردی به من دادند و فرمودند: اکنون برو با همین کارد او را بگش. کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانه اش رسیدم دیدم باز است، داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر(صله الله علیه و اله وسلم)بازگشتم در حالی که آن کارد به خون او آغشته بود، فرمودند: کارد را بده. تقدیم کردم. در این موقع به امام حسن(علیه السلام)فرمودند مرا آب بدهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمیدانم آن را آشامیدم یا نه.

با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم. أمادهی نماز شدم و همین که هوا روشن شد صدای ناله ی زنان همسایه بلند شد، از کنیزم پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است. پس از ساعتی مأموران آمدند و عده ای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم: کسانی را که به جرم این جنایت گرفته اید همه بی تقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است.

امیر گفت: چه میگویی؟ تو نزد ما هرگز به چنین کاری متهم نمی شوی. آن گاه داستان خوابم را برایش شرح دادم. امیر گفت: هیچ کس مجرم نیست!(1)

حکایت 955: روش نهی از منکر امام صادق ع

شقرانی فرزند یکی از آزادکرده های حضرت رسول(صله الله علیه و اله وسلم)بود. سبط بن جوزی در تذکره می نویسد: شقرانی گفت: منصور دوانیقی روزی به مردم جایزه میداد؛ ولی من کسی را نداشتم که واسطه شود تا به من هم جایزه بدهد. جلوی خانه ی منصور سرگردان ایستاده بودم، در این هنگام حضرت صادق عل تشریف آورد.

پیش رفتم و در خواست خود را به ایشان عرض کردم. آن حضرت نزد منصور رفت، طولی نکشید که برگشت و جایزه ی مرا به من داد و فرمود: کار نیکو از هر کسی شایسته است؛ ولی اگر از تو صادر شود شایسته تر است و


1- پند تاریخ د/ 18 - 20: به نقل از: دار السلام 226/2 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه