هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 662

صفحه 662

حکایت 968: راه واقعی نجات

محمد بن مسلم از امام باقر یا امام صادق علی نقل می کند: به آن حضرت عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده میکنیم که در عبادت جدیت دارند و با خشوع، بندگی می کنند، ولی به ولایت ائمه(علیه السلام)اقرار نکرده و حق را نشناخته اند، آیا این عبادت و خشوع برای آنها سودی دارد؟

فرمود: محمد! مثل اهل بیت پیامبر مثل خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از افراد آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می کرد، پس از آن هر دعایی می کرد مستجاب می شد.

یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذراند، بعد از آن دعا کرد؛ ولی مستجاب نشد. خدمت حضرت عیسی(علیه السلام)آمد و از وضع خود شکایت کرد، عیسی(علیه السلام)در مورد آن مرد از خداوند درخواست کرد، خطاب رسید: عیسی! این بنده ی من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده است، او مرا می خواند در حالی که در قلبش نسبت به پیامبری تو شک دارد، اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد دعایش را مستجاب نخواهم کرد.

عیسی(علیه السلام)به او فرمود: خدا را می خوانی در حالی که در بارهی نبوت پیامبرش مشکوکی؟ عرض کرد: آنچه فرمودی واقعیت دارد، از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید. عیسی دعا کرد و خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد.(1)

حکایت 969: دشمنی با «ایام»

صقر بن ابی دلف گفت: هنگامی که متوکل عباسی آقا امام علی النقی را زندانی کرد من نگران شدم، رفتم تا خبری از حال آن حضرت بگیرم. زراقی که زندانبان متوکل بود همین که چشمش به من افتاد اشاره کرد پیش او بروم. رفتم، گفت: حالت چطور است؟ جواب دادم: خوبم. گفت: بنشین. از این پیش آمد به وحشت افتادم، با خود گفتم: اگر این مرد بفهمد منظورم از آمدن به این جا چیست چه خواهد شد؟! به او گفتم: راه را اشتباه آمدهام.

وقتی مردم از اطرافش پراکنده شدند، پرسید: برای چه آمدهای؟ گفتم: مایل بودم خبری بگیرم. گفت: شاید آمده ای از آقایت خبر بگیری؟

با تعجب سؤال کردم: آقایم کیست؟! آقای من امیرالمؤمنین (متوکل) است. گفت: ساکت باش! آقای حقیقی همان آقای تو است، از من نترس با تو هم مذهب هستم. گفتم: الحمد لله! پرسید: میل داری آقایت را ملاقات کنی؟ گفتم: آری! گفت: بنشین تا متصدی اخبار و نامه ها از خدمتش خارج شود.

همین که آن مرد بیرون آمد به غلامی گفت: دست صقر را بگیر و ببر در همان اتاقی که آن مرد علوی زندانی است و آن دو را با یکدیگر تنها بگذار. مرا نزدیک اتاقی برد، اشاره کرد همین جا است داخل شو. وارد شدم، دیدم امام(علیه السلام)روی حصیری نشسته در حالی که جلوی ایشان قبری کننده اند. سلام کردم، دستور داد بنشینم. آن گاه پرسید: برای چه آمده ای؟ عرض کردم: آمده ام از شما خبر بگیرم. دوباره چشمم به قبر افتاد،


1- پند تاریخ98/5 - 99؛ به نقل از: اصول کافی400/2
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه