هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 677

صفحه 677

جوان دانش دوست و واقع بین دستور داد سر صندوق ها را باز کنند. حاضران با کمال تعجب دیدند میان صندوقهای قیری، جواهرات بسیار قیمتی است و برعکس، صندوق های طلایی از کثافات پر است!

تمام درباریان و برادر سلطان، گفته پادشاه جوان را تصدیق کردند و حق را به وی دادند و فهمیدند که احترام آن دو عالم، به خاطر دانش و کمال درونی آنان بوده است!(1)

ما درون را بنگریم و حال را

نی برون را بنگریم و قال را

حکایت 994: خدایا! کجش کن!

جوان هیزم شکنی از ایران، به قصد اقامت همیشگی به نجف اشرف رفت و در آن جا ساکن شد. او بسیار فقیر و درمانده بود و هر چه دعا می کرد و از خدا گشایشی برای خود طلب مینمود، دعایش مستجاب نمی شد.

شبی بر اثر فقر و تنگدستی به حرم امیر مؤمنان علی(علیه السلام)آمد و تا صبح با خدا مشغول راز و نیاز شد. مرتب دعا میکرد و می گفت: خدایا! تو را به حق علی قسم می دهم که قدری قلم تقدیر را برای من کج کنی و مرا از این گرفتاری هیزم شکنی و فقر نجات دهی و در آخر دعایش، به زبان ساده ایرانی می گفت: خدایا! کجش کن!

خلاصه، شب به پایان رسید و نماز صبح را در حرم به جا آورد و بیرون آمد. تبر بر دوش گذاشت و در نهایت خستگی به بازار نجف رفت و صدا زد: هیزم شکن؛ هیزم شکن!

یکی از تجار مهم نجف، در مغازه اش نشسته بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت، دید تاجر ایرانی طرف حساب او، از کربلا تلفن میکند. بازرگان ایرانی گفت: ما ده روز است که به کربلا مشرف شده ایم و امروز عصر، به طرف نجف حرکت میکنیم و قصد داریم ده روز در خانه ی شما بمانیم و زیارت برویم.

تاجر، فوری مغازهاش را بست و به طرف خانه أمد که وسایل غذا را مهیا کند. در این بین، به فکرش رسید که در منزل، هیزم شکسته نداریم، بهتر است این جوان هیزم شکن را به خانه ببرم تا هیزم ها را بشکند. خلاصه، هیزم شکن را صدا زد و او را به منزل برد. هیزم ها را به جوان نشان داد و خودش نیز با همسر و دختر بزرگش، در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا شدند.

وقتی کارها مرتب شد، همسرش گفت: وقتی در ایران، به منزل این بازرگان رفته بودیم، دیدم که خودش پیش تو نشسته بود و پسرش برای ما غذا و چایی می آورد. خوب نیست که صاحبخانه، خودش از مهمان پذیرایی کند و ما چون پسر نداریم، باید در این چند روز، یک نفر را به عنوان داماد داشته باشیم تا در این مدت از مهمانان پذیرایی کند.

شوهر گفت: این فکر بسیار خوبی است، اما چگونه؟ زن گفت: وقت تنگ است، به نظر من همین هیزم شکن، جوان برازنده ای است، ما که در منزل حمام داریم، او را به حمام بفرست تا خود را بشوید، یک دست لباس تمیز هم به او می دهیم که بپوشد تا در این چند روز، مشغول خدمتگزاری به مهمان ها باشد. تاجر گفت: مانعی دارد. همان وقت، نزد هیزم شکن آمد و برای مدت ده روز با او قرار گذاشت که در آن جا


1- هزار و یک حکایت خواندنی 1 /101-100؛ به نقل از : دنیای جوانان / 369
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه