هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 96

صفحه 96

حکایت 151: عمر کوتاه!

یکی از دوستان امام صادق ((علیه السلام))به ایشان عرض کرد: برادران و عموزادگانم در خانه بر من سخت گرفته و مرا فقط در اتاقی جا داده اند. اگر شما با آنان صحبت کنید، شاید بتوانم حقم را از آنان بگیرم. چون صحبت سودی نداشت امام فرمود: صبر کن، به زودی خداوند گشایشی برایت قرار می دهد. طولی نکشید که همه ی آنها به مرض وبا گرفتار شدند و مردند. آن گاه آن مرد نزد حضرت آمد، امام فرمود: حال خویشانت چگونه است؟ عرض کرد: همه مردند و هیچ کس از آنان زنده نمانده است. امام صادق ((علیه السلام))فرمود: مرگ آنان به دلیل قطع رحمی بود که با تو کردند. آن گاه فرمود: آیا دوست داشتی آنها باقی می ماندند و همچنان بر تو سخت می گرفتند؟ گفت: به خدا قسم بلی! [اگرچه او دوست نداشت آنها بمیرند، اما قطع رحم اثر وضعی و قهری خود را کرد و عمر آنان را کوتاه کرد.](1)

حکایت 152: انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟!

محقق عالی قدر استاد فاطمی نیا فرمودند: یکی از علما - که از دنیا رفته است . از یکی از صلحا برایم تعریف می کرد که یک نفر گفته بود: من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در قسمت بایگانی قرار می دادیم. یک روز پرونده ی بسیار مهمی به دستم رسید. چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد. در آن گیر و دار که کاملا نا امید شده بودم، به بنده خبر دادند: چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی که در مورد شما اجرا می شود یا اعدام است یا حبس ابد؛ از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده. همان توسل را انجام دادم. روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان «مولوی» رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا؛ مشکل تو به دست آن شخص - که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است - حل می شود. بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.

پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی؟ حالتی بهت زده و متعجب داشتم. ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.

بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم. وقتی در زدم و خواهرم متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمده ای؟! گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچه هایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف میکنم، غلط کردم.

آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که


1- بحار الأنوار 74/ 133؛ سفینه البحار 515/1 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه