هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 128

صفحه 128

حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می کرد، شبهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می آید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه های من دارند از گرسنگی مانند گرگ زوزه و فریاد می کشند.

حاتم گفت: زود برو بچه هایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر می کنم. وقتی که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جام حرکت کردم و گفتم: با چه چیزی سیر می کنی؟! حاتم گفت: همه را سیر می کنم، سپس برخاست و تنها اسبی را که داشتیم که وسیلهی بارکشی مان بود، سر برید و آتش روشن کرد و مقداری از گوشتش را به آن زن داد و گفت:

کباب درست کن و با بچه هایت بخور. بعد به من گفت: بچه ها را بیدار کن، آنها هم از این گوشت بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.

آنگاه حاتم آمد و یک یک بچه ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید و آتش روشن کنید.

همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می کرد و لذت می برد.(1)

حکایت 131 : مردان علم در میدان عمل

به هر حال در این معبر همه مانده بودند که چه کنند و چگونه از روی این سیم های خاردار میدان مین عبور کنند که ناگاه یک نفر از برادران عزیز روحانی که هم وظیفهی ارشاد شاگردان را داشت و هم پیشاپیش آنها حرکت می کرد، گفت: بچه ها! شما را قسم میدهم به خدا که من روی این سیم خاردارها می خوابم شما به سرعت از روی من رد شوید و بعد منتظر جواب نمانده و خود را روی سیم خاردارها انداخت و فشار و تیزی آنها را به بدن خویش خرید، بچه ها ابتدا نمی رفتند، حداقل می خواستند یکی از خودشان این کار را بکند، ولی حاج آقای روحانی بچه ها را قسم میداد که وقت را تلف نکنید و تعارف نکنید و از روی من عبور کنید، بچه ها به سرعت از روی او راه می رفتند هر کس حداقل دو8.


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 1، صم 90-89 سفینه البحار ج 1، ص 208.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه