هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 130

صفحه 130

می آمدم در بین راه به زنی از اسرای نصارا رسیدم، چون مرا دید گفت: شما مسلمانان رحم ندارید که خلق را اسیر می کنید و گرسنه نگه می دارید. من بر او رقت کردم و آن نان را به او دادم و از او گذشتم و آن روز چیزی نخوردم و شب نیز چیزی نداشتم و تنها در منزل نشسته بودم، ناگاه مردی داخل منزل من شد و گفت: بی بی مرا دردی رسیده که بی طاقت شده و نام آن برد و گفت: اگر طبیبی سراغ داری، بگو. بر زبانم جاری شد که گفتم: فلان چیز خوب است، او گمان کرد که من طبیبم، رفت و آن را خرید و برد درست کرد و داد آن بی بی خورد و خوب شد.

ساعتی نکشید دیدم همان مرد با یک مجموعه پر از غذاهای گوناگون به همراه یک اشرفی آمد و تشکر فراوان کرد. از فردای آن روز آن خان، قضیهی درد و دوای خود را برای آشنایان نقل کرد. کم کم معروف شدم، پس تحفهی حکیم مؤمن را گرفتم و از روی آن هر چه می گفتم مؤثر می شد.

پس به تهران آمده، مشغول خواندن شدم در اندک زمانی طبیب معروفی شدم و نامم در اسامی استادان ثبت شد و همه ی این ها بر اثر ایثار آن قرص نان بود.(1)

حکایت 133: کفن دزد

مرحوم علامه محمد باقر مجلسی در بحار الانوار، باب الخوف و الرجاء می نویسد: در بنی اسرائیل مردی بود که کفن دزدی می کرد، همسایه ای داشت که او را می شناخت، یک روز مریض شد و ترسید بمیرد و کفن او را بدزدد به همین خاطر کفن دزد را طلبید و به او گفت: من چطور همسایه ای برای تو بودم؟ کفن دزد گفت: خوب همسایه ای بودی. گفت:

از تو یک درخواست دارم! گفت: بفرماید، من در خدمت شما هستم هر کاری داری انجام می دهم. مرد همسایه رفت و دو عدد کفن آورد و گفت: هر کدام را دوست داری و بهتر است برای خودت بردار تا مرا در کفن دیگر بپوشانند و چون مرا دفن کردند قبر مرا نشکاف و مرا برهنه نکن. کفن دزد نپذیرفت و گفت: این حرف ها چیست، من خدمتگزار93


1- مردان علم در میدان عمل، ج 18 به نقل از: فوائد الرضویه (شیخ عباس قمی)، پاورقی ص 293
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه