هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 185

صفحه 185

از طرف دیگر آن یار و حواری حضرت، با مشاهده ی مرد دزد، با خود گفت: شخصیتی همچون من نباید با این مرد راه برود، لذا آن مرد را پشت سر گذاشت و خود در کنار عیسی(علیه السلام) قرار گرفت و مرد دزد در حرکتش تنها شد.

خداوند به عیسی (علیه السلام) وحی کرد: به هر دو نفر اینان بگو که اعمال خود را از سر بگیرند، این حواری و یار تو به خاطر خودبینی و عجبی که مرتکب شد که باعث حبط و از بین رفتن اعمال نیکش شد و اما این مرد دزد را به خاطر خوار شمردن نفسش بخشیدم.

حضرت عیسی (علیه السلام) این واقعه را به آن دو نفر گفت و دزد را با خود همراه کرد و او نیز با جبران گذشته ی سیاه خود، از حواریون و یاران خاص آن حضرت گردید.(1)

حکایت 220: خوف ورجای «سلمان»

ورام ابن ابی فراس» می نویسد: «سلمان فارسی» مریض و بستری شد، همان مرضی که به مرگ او منتهی شد. «سعد»، به عیادت او رفت و از حالش جویا شد. سلمان به گریه افتاد. پرسید: چرا گریه می کنی؟ گفت: از حرص بر دنیا و علاقه ی به آن نمیگریم، گریهی من برای این است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) با ما عهد کرد که باید بهره و توشه ی شما از دنیا در این زندگی به اندازهی سواری باشد که بخواهد از محلی به محل دیگر برود. اینک گریه میکنم و بیمناکم از این که از آن اندازه تجاوز کرده باشم.

سعد گفت: اطراف اتاق سلمان را نگاه کردم، جز آفتابه و کاسه ای با یک تشت، چیز دیگری به چشمم نخورد.

هنگامی که سلمان را برای حکومت مداین فرستادند، سوار بر الاغش شده و تنها به راه افتاد. مردم مداین قبلا اطلاع پیدا کرده بودند که حاکم جدید به نام سلمان فارسی به طرف مداین حرکت کرده، از تمام طبقات به عنوان استقبال آمدند. مدتی گذشت و خبری نشد تا این که مردی را دیدند که سوار بر الاغی است و به طرف شهر می آید. از او سؤال کردند:

امیر مداین را در کجا ملاقات کردی؟ پرسید: امیر مداین کیست؟ گفتند: سلمان فارسی که از صحابهی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است. گفت: امیر را نمی شناسم، ولی سلمان من هستم. همه به


1- عرفان اسلامی (حسین انصاریان) ج 1، ص 240؛ به نقل از المحجه البیضاء ج 7، ص 266.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه