هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 195

صفحه 195

گفت، عطار جست و جوی مختصری کرد و گردنبند را به او داد و گفت: خدا می داند فراموش کرده بودم.

مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید و دستور داد در شهر جار بزنند: این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردنبند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.(1)

حکایت 229: رسوا شدن عمیر

وقتی رسول اکرم صلی الله علیه واله از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام را در مکه گذاشتند و فرمودند: ودیعه ها و امانت ها را به صاحبانشان بده.

حنظله پسر ابوسفیان به عمیر بن وائل گفت: به علی بگو من چندین مثقال طلای سرخ نزد پیامبر به امانت گذاشته ام، اکنون تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی میدهیم.

عمیر نمی خواست این کار را انجام دهد؛ اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بند به عمیر، او را وادار کرد این کار را انجام دهد؟ عمیر نزد امام آمد و حیله به خودشان بازگشت، فرمود: برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن و او آنها را حاضر کرد و امام جداگانه از هر یک نشانه های امانت را پرسید.

امام فرمود: عمیر! چه وقت آن را به محمد صلی الله علیه واله دادی؟ گفت: صبح فرمود: ابوجهل! عمیر چه وقت امانت را به محمد صلی الله علیه واله داد؟ گفت: نمی دانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب بود و امانت را در آستین خود قرار داد. سپس از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام ظهر امانت را گرفت و آن را پیش روی خود گذاشت.

از عقبه پرسید، گفت: هنگام عصر بود که به دست خود گرفت و به خانه برد.

از عکرمه سؤال کرد، گفت: روز روشن شده بود که محمد صلی الله علیه واله امانت را گرفت و به خانه ی فاطمه ای فرستاد.

آن گاه امام از مکر ایشان آگاه شد و بعد به عمیر گفت: چرا هنگام دروغ گفتن حالت دگرگون و رنگت زرد شد؟ عرض کرد: به خدای کعبه که من هیچ امانتی نزد محمد صلی الله علیه واله ندارم و این حیله را حنظله8.


1- پند تاریخ ج 1، ص 202؛ به نقل از: المستطرف ج 1، ص 118.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه