هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 242

صفحه 242

حکایت 293: چشم برزخی

زمانی، امام حسن عسکری(علیه السلام) را به دستور خلیفه، به محل بد آب و هوایی به نام «خان العالیک» تبعید کردند. صالح ابن سعید» می گوید: به خدمت امام رسیدم و عرض کردم:

فدای تان گردم! همیشه به شما ظلم کردند و خواستند نور شما را خاموش کنند و الان هم که شما را به جای نامناسب آورده اند.

امام (علیه السلام) فرمود: ای ابن سعید! تو این جا هستی، نه ما! سپس فرمودند: ببین! چون نظر کردم، دیدم باغهای بسیار زیبا و باشکوه و نهرهای روان و حوریانی خوشبو و معطر و کودکانی همچون دانه های مروارید در آن جا هستند. از دیدن این مناظر بسیار حیران و متعجب گشتم. امام(علیه السلام) فرمود: این ها مال ما است، نه منطقه ی خان الصعالیک(1)

حکایت 294: میزبانی صاحب قبر!

مرحوم ملا احمد نراقی - صاحب کتاب معراج السعاده - در کتاب «الخزاین» می نویسد:

یکی از ثقات اشخاص مورد اطمینان نقل می کرد از والد خود، که او نیز یکی از ثقات بود، که: من در جوانی با پدرم و جمعی از رفقا هنگام عید نوروز در اصفهان دید و بازدید می کردیم. روز سه شنبه ای برای بازدید یکی از رفقا که منزلش نزدیک قبرستان بود، رفتیم.

گفتند: او در منزل نیست. راه درازی آمده بودیم، پس برای رفع خستگی و زیارت اهل قبور به قبرستان رفتیم و آن جا نشستیم. یکی از رفقا به مزاح رو به قبری که نزدیک ما بود کرد و گفت: ای صاحب قبر! ایام عید است، آیا از ما پذیرایی نمی کنی؟ ناگهان صدایی از قبر بلند شد که هفته ی دیگر روز سه شنبه همین جا همه مهمان من هستید. همه وحشت کردیم؛ چون گمان کردیم تا روز سه شنبه بیشتر زنده نیستیم. برای همین مشغول اصلاح کارهای مان از وصیت و غیره شدیم؛ اما از مرگ خبری نشد.

روز سه شنبه مقداری که از روز گذشت، با هم جمع شدیم و گفتیم: بر سر همان قبر برویم شاید منظور او مردن نبوده. وقتی سر قبر حاضر شدیم، یکی از ما گفت: ای صاحب قبر! به وعده ی خودت عمل کن. صدایی بلند شد که بفرمایید. یک باره جلوی چشمان مان عوض شد، چشم ملکوتی ما باز شد، دیدیم باغی در نهایت طراوت و صفا ظاهر شد که در6.


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 3، ص 133؛ به نقل از: خزاین کشمیری، ص 206.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه