هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 246

صفحه 246

حکایت 299: باغ وحش

علی ابن عبد العزیز می گوید: سالی به حج مشرف شدم و ملازم «ابوعبیده قاسم ابن سلام» بودم. چون به موقف رسیدم چاهی بود، از آن جا آب برآوردم و غسل کردم و نفقهای آزاد و توشه ای که داشتم آن جا فراموش کردم. چون به «مأزمین» رسیدم(1) ابوعبیده گفت: برو قدری خرما و کره برای ما بخر. مرا یاد آمد که نفقه آن جا فراموش کردم، بیامدم تا آن جایگاه که آن کیسه فراموش کرده بودم، همان جا نهاده بود، برگرفتم و از آن جا روی به قافله نهادم. در آن وادی نگاه کردم، همه وادی پر از قرده میمون ها و نازیر (خوک ها بود. بترسیدم از آن حال و بیامدم و پیش از صبح به قافله رسیدم و ایشان بر جای خود بودند. ابوعبیده ] مرا گفت: کجا بودی؟ قصه با او گفتم و حدیث قرده و خنازیر بگفتم و تعجب کرد. مرا گفت: دانی که آن چه بود؟ گفتم: نه. گفت: آن [حیوانات ] گناه بنی آدم است که آن جا رها کرده و بیامده اند.(2)ت.

(2) ژوح الجنان و روح الجنان ج 2، ص 131-130؛ ذیل تفسیر آیهی 199 سوره ی بقره.ص: 268


1- مأزمان ( یا مازمین) - به صیغهی تثنیه به حد میان مشتر و عرفات است.

بخش بیستم: علمای ربانی

اشاره

«إِنَّمَا یَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ» فاطر، 28

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه