هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 25

صفحه 25

در آن روز او مانند همیشه همراه امام (علیه السلام) بود و با هم داخل بازار کفاش ها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود، خبری نبود. برای مرتبه ی چهارم که سر خود را به عقب برگرداند، غلام را دید، با خشم به وی گفت: «مادر فلان! کجا بودی؟!» تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق(علیه السلام) به علامت تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود: سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری. معلوم شد در تو ورع و تقوایی وجود ندارد.

مرد گفت: یابن رسول الله! این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است.

خودت میدانی که آنها مسلمان نیستند. ما در این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم؟ امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده. هر قومی سنتی و قانوی در امر ازدواج دارند.

وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عمل شان زنا نیست و فرزندان شان زنازاده محسوب نمی شود.» امام بعد از این بیان به او فرمود: دیگر از من دور شو.

بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق(علیه السلام) با او راه برود تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.(1)

حکایت 25: جریان خون!

شخصی نزد معبر و خوابگزار معروف، ابن سیرین آمد و گفت: «دیشب خواب دیدم که خون از دماغم می رفت.» ابن سیرین گفت: مال و دولت از دست تو می رود. شخص دیگری آمد و گفت: «دیشب خواب دیدم که خون از دماغم می آمد.» ابن سیرین گفت: مال و دولت به دست می آوری.


1- (1)داستان راستان.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه