هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 252

صفحه 252

حکایت 306: صفای باطن دو عالم صدیق

میر داماد و شیخ بهایی، این دو عالم بزرگوار با هم دوست و رفیق صمیمی بودند.

روزی شاه عباس همراه این دو عالم بزرگ سوار بر اسب در حرکت بودند. شاه قصد کرد صفای باطن و صداقت این دو صدیق را امتحان نماید. چون شیخ بهایی جثه ی کوچک و لاغری داشت، جلوتر از همه می رفت، ولی میر داماد، جسیم و فربه بود و عقب تر مانده بود، شاه از این فرصت استفاده کرد و ابتدا نزد میر داماد آمد و عرض کرد: این شیخ بهایی) چقدر بی ادب است که با وجود حضرت عالی اسب را جولان میدهد و جلو می رود و ملاحظه ی احترام شما و سیادت شما را نمی کند.

میر داماد جواب داد: نه، این چنین نیست که شما خیال کرده اید، بلکه آن اسب است که از خوشحالی این که مانند چنین عالمی بر او سوار است آن طور بازی می کند و خوشحالی می نماید و می دود.

پس شاه عباس پس از مدتی خودش را کشید نزد شیخ بهایی و به او گفت: این سید ( میر داماد) چقدر چاق است که اسب را خسته کرده، حیوان نمی تواند راه بیاید، ببین چقدر عقب مانده مگر هم این قدر چاق می شود. عالم باید مانند شما از زحمت علم و عبادت ضعیف و لاغر باشد. شیخ بهایی گفت: شما اشتباه کرده اید، این حیوان به خاطر سنگینی علم است که عقب مانده، چون آن حیوان کوه علم را حمل می کند.

شاه عباس فهمید که این دو عالم چه صفای دلی دارند، از اسب پیاده شد و شکر خدا را بجا آورد.(1)

حکایت 307: جواب تو را بعدا میگویم

در مجلسی، مرحوم ملا عبد الله تستری از مرحوم مقدس اردبیلی مسئله ای را سؤال کرد. مقدس اردبیلی فرمود: بعدا می گویم. پس از اتمام مجلس دست ملا عبد الله تستری را گرفت و از مجلس بیرون آورد و به صحرا رفتند و در آن جا جواب مسئله را شرح داد.1.


1- مردان علم در میدان عمل، ج 1.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه