هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 254

صفحه 254

گونه دشنام و ناسزایی را بشنوم و لیکن استدعای من آن است که ناموس مرا دشنام ندهی.

دشنام دهنده می گوید: چنان این کلمات پیامبر گونه ی سید در من اثری عمیق گذاشت که نزدیک بود قالب تهی کنم. اشک چشمان مرا فرا گرفت و همان طوری که مشاهده میکنی، لرزه بر اندامم افتاده است.(1)

حکایت 310: شاه و حکیم

ناصر الدین شاه در سفر خراسان به هر شهری که وارد می شد، طبق معمول، تمام طبقات به استقبال او می رفتند و هنگام خارج شدن نیز او را مشایعت می کردند تا این که وارد سبزوار شد. در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال کردند.

تنها کسی که به بهانه ی انزوا و گوشه نشینی از دیدن او امتناع کرد، حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج ملا هادی سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در مسافرت خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که در همه ی ایران شهرت پیدا کرده بود و از اطراف کشور، طلاب به محضرش می شتافتند. وی حوزه علمیهی عظیمی در سبزوار تشکیل داده بود.

شاه که از آن همه استقبالها، دیدن ها، کرنش ها و چاپلوسی ها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.

به شاه گفتند: حکیم، شاه و وزیر نمی شناسد. شاه گفت: ولی شاه، حکیم را می شناسد.

جریان را به حکیم اطلاع دادند. یک روز شاه به اتفاق یک پیشخدمت به خانه ی حکیم رفت. خانه ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده. شاه ضمن صحبت هایش گفت: هر نعمتی، شکری دارد. شکر نعمت علم، تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مالی اعانت و دستگیری است، شکر نعمت سلطنت هم البته برآوردن حوائج است. من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم. حکیم گفت: من حاجتی ندارم، چیزی هم نمی خواهم. شاه گفت: شنیده ام شما یک زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن8.


1- مردان علم در میدان عمل، ج 1؛ به نقل از: قصص العلما، ص 168.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه