هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 260

صفحه 260

همان چیزی است که برای خود اندوختید و گنج ساختید! پس بچشید چیزی را که برای خود میاندوختید؟

حکایت 314: حضرت عیسی(ع) و مرد حریص

حضرت عیسی علیه السلام با مردی سیاحت می کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند، به دهکده ای رسیدند، عیسی علیه السلام به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود، مشغول نماز شد.

آن مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد و باز گشت، مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شد؛ چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد. عیسی علیه السلام پرسید: گردهی سوم چه شد؟ گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند و به دسته ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود. حضرت عیسی علیه السلام خطاب به لاشهی آهو گفت: با اجازهی خدا برخیز. آهو حرکتی کرد و زنده شد. آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمهی سبحان الله جاری کرد.

عیسی (علیه السلام) گفت: تو را سوگند میدهم به حق آن کسی که این نشانه ی قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد: دو گرده نان بیش تر نبود. بار دیگر به راه افتادند، نزدیک دهکده ی بزرگی رسیدند، در آن جا سه خشت طلا افتاده بود. رفیق عیسی علیه السلام گفت: این جا ثروت و مال زیادی است، آن جناب فرمود: آری! یک خشت از تو، یکی از من و خشت سوم برای کسی که نان سوم را برداشته است. مرد حریص گفت: من نان سومی را خوردم، عیسی علیه السلام از او جدا شد و گفت: هر سه خشت طلا مال تو باشد.

آن مرد کنار خشت ها نشست و به فکر برداشتن و بردن آن ها بود، سه نفر از آن جا عبور کردند، او را با سه خشت طلا دیدند، او را کشتند و طلاها را برداشتند و چون گرسنه بودند قرار گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکدهی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت، با خود گفت: نان ها را مسموم می کنم تا آن دو بمیرند، دو نفر دیگر نیز هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن، بگشن .. هنگامی که نان را آورد، آن دو نفر او را گشتند و خود به خوردن نان ها مشغول شدند. چیزی نگذشت که آنها نیز

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه