هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 31

صفحه 31

چو اندر اختیار تو زبانت

نمی باشد، بدوزند این لبانت

زحال خویش دیدم دوزخی را

چشیدم من عذاب برزخی را

از آن حالت چنان بی تاب گشتم

که گویی(1)گویی(2)از سیماب گشتم(3)

حکایت 33: زبان مردم

در روایت است: روزی حضرت موسی به خدا عرض کرد: پروردگارا! مرا از اشرا زبان مردم حفظ کن. خطاب رسید: ای موسی! زبان مردم را درباره ی خودم حفظ نکردم، چه رسد به تو!(4)

حکایت 34: پیرایهی خاموشی؟

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: در بعضی کتب هندوان مسطور است: شبی دزدی فرصتی طلبید و به طلب حصول مقصود از خانه بیرون رفت و چون صیادی به هر طرف می تاخت. در این هنگام گذر او بر کارگاه دیبابافی افتاد که جامه ی لطیف و زیبا می بافت و بسیار دقت می کرد و نقش هایی بدیع و صورتهایی دلفریب در آن پدید آورده و نزدیک بود آن جامه را تمام کند و از کار فرو گیرد.(5) دزد با خود گفت: «موجود را از دست نباید داد و یافته را رها نباید کرد. صواب آن است که ساعتی آن جا مقام کنم. چندان که (6) آن مرد آن جامه را از کار فرو گیرد و بخسبد، سپس من جامه را از وی ببرم.» پس به حیلتی که توانست در اندرون کارگاه او آمد و مخفی بنشست مرد دیباباف، هر تار که در او پیوستی گفتی: «ای زبان! به تو استعاذت می کنم و از تو استعانت می طلبم که دست از من بداری و سر مرا در تن نگاه داری» و همه شب با زبان در این مناجات بود. چندان که دیبا را تمام کرد و از کارگاه فرو گرفت و آن را نیکو در پیچید و طلایع(7) صبح سر از جانب شرق بر آورده بود و عالم ظلمانی نورانی گشته - دزد از خانه برون آمد و بر سر کوی منتظر بنشست


1- (1) گویا
2- (2) یک گوی.
3- (3) هزار و یک نکته ج 2، ص 593، نکتهی 734.
4- (4)گلشن لطایف ج 2، ص 207.
5- (5)از دستگاه پارچه بافی پایین بیاورد.
6- (6) همین که.
7- (7) در حالی که. (جمله ی بعد از «واو»، جمله ی حالیه است.)
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه