هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 346

صفحه 346

فصل پنجم: تواضع و فروتنی

حکایت 448 : هر چه میخواهد دل تنگت بگو

استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب سیری در سیره نبوی می نویسد: در حدود سال دهم هجرت که برو بیای پیامبر زیاد و شهرت آن حضرت در همه جا پیچیده بود، روزی یک عرب بیابانی خدمت پیامبر آمد. وقتی می خواست با پیامبر حرف بزند، بر اساس آن چیزهایی که شنیده بود، رعب پیامبر او را گرفت و زبانش به لکنت افتاد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ناراحت شد که چرا باید کسی از دیدن ایشان زبانش به لکنت بیفتد؛ لذا فورا او را در آغوش گرفت و فشرد که بدنش بدن او را لمس کند و فرمود: ای برادر! مطلبت را آسان بگو: از چه می ترسی؟! من از آن پادشاهان زورگویی که تو خیال کردهای نیستم. من پسر آن زنی هستم که با دست خودش از پستان بز شیر می دوشید؛ من مثل برادر تو هستم؛ هر چه می خواهد دل تنگت بگو!(1)

حکایت 449 : فروش پیامبر به هشت گردو!

شیخ محمد بن قاسم بن یعقوب در کتاب «وض الأخبار» نوشته است: روزی بچه ها در راه مسجد، پیامبر اکرم را گرفته و گفتند: باید برای ما شتر بشوی؛ همان طور که برای حسن و حسین شتر می شوی! رسول اکرم به بلال فرمود: به خانه برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا من نفس خودم را از این بچه ها بخرم.

بلال رفت و هشت عدد گردو آورد؛ حضرت گردوها را به آنها داد و نفس خود را از بچه ها خریداری کرد و فرمود: خداوند رحمت کند برادرم (حضرت) یوسف را؛ او را به قیمت ارزان به چند درهم فروختند و مرا به هشت گردو(2)

حکایت 450: ابوتراب

در سال دوم هجرت به پیامبر صلی الله علیه واله خبر رسید که کاروانی از مشرکان مکه به سوی شام می روند. پیامبر به همراه یکصد و پنجاه نفر برای سرکوبی آن گروه توطئه گر از مدینه حرکت کردند و به سرزمین «شیره» رسیدند و در آن جا به جست و جو پرداختند ولی به9.


1- سیری در سیرهی نبوی، ص 73- 72.
2- آمال الواعظین، به نقل از وقایع الایام (خیابانی)، ص 529.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه