هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 357

صفحه 357

فصل هشتم: کمک به مردم

حکایت 466: پیرمرد خرابه نشین

بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری پیش از آن که هوا روشن شود، فرزندان مولای متقیان امام حسن و امام حسین و جمعی از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت، بدن مطهر علی را از کوفه حرکت داده و در نجف اشرف به خاک سپردند. آن گاه بعد از سوگواری پرشوری که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوی کوفه بازگشتند. هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صدای ناله جانسوزی شنیدند.

معلوم شد پیرمردی نابیناست که زمینگیر شده و تاب و توان خود را از دست داده و در آن حال زانوی غم در بغل گرفته و سرشک اشک از دیدگان فرو می ریزد و گریه و زاری میکند.

امام حسین جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد! چرا این قدر بی تابی می کنی و این طور ناله و زاری می نمایی؟ پیرمرد گفت: ای آقا! می بینی که من مردی نابینا و سالخورده ام و دسترسی به کسی ندارم و راه به جایی نمی برم.

امام حسین پرسید: تاکنون چه می کردی و چگونه می گذرانیدی؟ پیرمرد گفت: ای آقا! مرد بزرگواری در این شهر بود که پیوسته به من سر می زد و آب و غذا برایم می آورد. ولی اکنون سه روز پیوسته است که نیامده است و از او خبر ندارم! امام حسین پرسید: در این مدت از وی نپرسیدی که نامش چیست؟ پیرمرد گفت: بارها نامش را پرسیدم، ولی او هر بار می گفت: من بندهای از بندگان خدا هستم. وقتی که وارد این محل می شد، نوری از وی در این خانه می تابید و احساس میکردم که در و دیوار از بوی خوش او، عطرآگین است.

همین که سخنان پیرمرد به این جا رسید، امام حسن و امام حسین و همراهان بی اختیار گریستند و گفتند: ای پیرمرد میدانی او که بود؟ پیرمرد گفت: نه! که بود؟ گفتند: او پدر بزرگوار ما بوده است. پیرمرد گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما حسن و حسین نوادگان پیغمبر هستیم و آن مرد بزرگ هم امیر المؤمنین علی بن ابی طالب پیشوای مسلمین بود.

پیر مرد بینوا فریاد کشید و گفت: عجب! چه شد که دیگر آن حضرت پیدا نیست و نزد من نمی آید؟ گفتند: ای پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد و سه روز بیمار بود و دیشب

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه