هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 364

صفحه 364

حکایت 475 : توشه ی آخرت

ژهری می گوید: در شبی تاریک و سرد، علی بن الحسین زین العابدین را دیدم که مقداری آذوقه بر دوش گرفته، می رود. عرض کردم: یا بن رسول الله! این چیست، به کجا می برید؟ حضرت فرمودند: زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می برم در جای محفوظی بگذارم ( تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم!) گفتم: یا بن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا می خواهی ببرد. فرمودند: تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم. تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش! زهری می گوید: بعد از چند روز حضرت را دیدم، عرض کردم: یابن رسول الله! من از آن سفری که آن شب در باره اش سخن می گفتی، اثری ندیدم! امام سجاد فرمود: سفر آخرت را می گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می شدم! سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه های نیازمندان توضیح داد و فرمود: آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می آید.(1)

حکایت 476: قافله ای عازم حج

قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت، همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه در یکی از منازل اهل قافله با مردی روبرو شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنان متوجه شخصی در میان آنان شد که سیمای صالحان داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوایج اهل قافله بود؛ در لحظه اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟ اهل قافله گفتند: نه او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد.

مردی صالح و پرهیزکار است ما از او تقاضا نکرده ایم که کاری برای ما انجام دهد ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک و یاری برساند.

آن مرد گفت: معلوم است که نمی شناسید اگر می شناختید، این گونه گستاخ نبودید و هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. پرسیدند: مگر این


1- بحار الانوار ج 46، ص 65
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه