هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 40

صفحه 40

حکایت 42: تزیینات طلایی اسب سلطنتی

آورده اند که بهرام پادشاه روزی به همراه لشکریانش برای شکار به صحرا رفت. پس از مدتی به حیوانی برخورد و برای شکارش از لشکریان دور افتاد. در راه چشمش به چوپانی افتاد که زیر سایه ی درختی استراحت می کرد. پادشاه برای قضای حاجت از اسب پیاده شد و به چوپان گفت: مواظب اسبم باش تا برگردم. چوپان که چشم او را دور دید، با چاقویی مشغول جدا کردن تسمه های طلایی دهنهی اسب شد، در همین حال نگاه پادشاه به چوپان افتاد، خود را به تغافل زد و چندان کار خود را طولانی کرد تا چوپان از عمل فارغ شود.

سپس پادشاه دو دست خود را بر چشمانش گرفت و به چوپان گفت: در چشمم خار و خاشاک رفته و نمی توانم جایی را ببینم، تو لطف کن و اسب را برایم بیاور.

چوپان، اسب پادشاه را برایش آورد و پادشاه سوار بر اسب به لشکریانش پیوست و به مأمور نگهداری اسبان گفت: من تزیینات طلایی افسار این اسب را به شخصی هدیه داده ام، مبادا کسی را متهم به دزدی کنی.

مرد چوپان، دزد حرفه ای نبود و آن مقدار طلا هم برای پادشاه ارزشی نداشت. اگر عمل چوپان را به رویش می آورد و در بازگشت دستور می داد او را دستگیر کنند، طلاها را پس بگیرند و به جرم دزدی مجازاتش کنند، نه تنها ابروی چوپان بر باد می رفت بلکه خود پادشاه نیز با این عمل، کوچک می شد ولی با چشم فرو بستن و تغافل کردن، راز چوپان را محافظت کرد و ارزش انسانی خویش را نیز بالا برد.(1)

حکایت 43: أدهم!

قبعثری در عصر حجاج بن یوسف زندگی می کرد. او مردی بود تحصیلکرده و ادیب.

روزی با چند نفر از دوستان در یکی از باغ های خارج شهر مجلس انسی داشتند. در خلال گفت و گوها سخن از حجاج به میان آمد، قبعثری به طور کنایه جملاتی چند دربارهی حجاج گفت و مراتب نارضایتی خود را از وی ابراز کرد.


1- (1) اخلاق از نظر همزیستی و ارزش های انسانی (گفتار فلسفی) ج 1، ص 418؛ به نقل از: المستطرف ج 1، ص 116.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه