هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 402

صفحه 402

بن حسن» را از خواب غفلت بیدار نمود و هر دو آشتی کردند.(1)

حکایت 542: اجازه دهید گردنش را بزنیم؟

امام صادق علیه السلام در یکی از سفرها از شهر «حیره» به سوی شهر «سالحین» - که در چهار فرسخی غربی بغداد قرار داشت - رهسپار شد. دو نفر از اصحاب آن حضرت به نام های مرازم و مصادف نیز همراه ایشان بودند. در آغاز شب به کنار دروازه ی شهر سالحین رسیدند. دروازه بان شهر مانع ورود آنان به شهر شد. امام صادق بسیار اصرار کرد تا اجازه ورود را اخذ کند، ولی نگهبان اجازه نداد.

در این هنگام مصادف عصبانی شد و به امام عرض کرد: این شخص (اشاره به نگهبان) سگی است که شما را رنجانید؛ بیم آن می رود که شما را از این جا براند و مانع ورودتان شود. اکنون ما همراه شما و با شما هستیم و از ناحیهی منصور دوانقی نیز خاطری آسوده داریم که به ما آزار نرساند؛ آیا اجازه می فرمایید گردن این نگهبان را بزنیم و جنازه اش را در رود بیندازیم؟! امام صادق علیه السلام به مصادف فرمود: خویشتن داری کن و چنین برخورد نکن. ولی مصادف همچنان در تقاضای خود اصرار می کرد و مرازم نیز با او همراهی می نمود. پاسی از شب گذشته بود که نگهبان اجازه داد و آنان وارد شهر شدند. در این هنگام امام صادق علیه السلام به مرازم و مصادف فرمود: این روش (رفق و مدارا ) بهتر است یا آنچه شما گفتید ( که او را بکشیم؟ مرازم گفت: این روش بهتر است. آن گاه حضرت فرمود: همانا انسان گاهی از ذلت کوچک مدارا کردن خارج می شود، ولی همین عمل او را در ذلت بزرگ وارد می سازد.(2)

حکایت 543: جوفروش گندم نما

سفیان ثوری که یکی از زهد فروش های عصر امام صادق علیه السلام بود، در مسجدالحرام امام صادق علیه السلام را دید که لباس گران قیمت در تن دارد. با خود گفت سوگند به خدا نزدش رفته و87


1- حکایت های شنیدنی ج 2، صص 118 - 116؛ به نقل از: اصول کافی ج 2، ص 155 (باب صله ی رحم، ح 23).
2- فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ج 2، صص 181 - 180؛ به نقل از: فروع کافی ج 8 ص 87
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه