هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 409

صفحه 409

حکایت 550: در محضر قاضی

شاکی شکایت خود را به خلیفهی مقتدر وقت عمر بن خطاب تسلیم کرد. طرفین دعوی باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. کسی که از او شکایت شده بود، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضاوت نشست.

طبق دستور اسلامی دو طرف دعوا باید پهلوی یکدیگر بنشینند و اصل تساوی در مقابل دادگاه محفوظ بماند. خلیفه، مدعی را به نام خواند و امر کرد در نقطه معینی روبروی قاضی بایستد. بعد رو کرد به علی و گفت: یا ابا الحسن! پهلوی مدعی خودت قرار بگیر. با شنیدن این جمله، چهره علی در هم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیداش شد.

خلیفه گفت: یا علی! میل نداری پهلوی طرف مخاصمه خویش بایستی؟ علی گفت:

ناراحتی من از این نیست که باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم؛ بر عکس ناراحتی من از این بود که تو کام عدالت را مراعات نکردی؛ زیرا مرا با احترام نام بردی و به کنیه خطاب کردی و گفتی یا ابا الحسن) اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی. علت تأثر و ناراحتی من این بود!(1)

حکایت 551: بازار سیاه

عصر امام صادق علیه السلام بود؛ کاروانی تجاری از مدینه به سوی مصر رهسپار بود. امام صادق علیه السلام یکی از خدمتکاران به نام مصادف را طلبید و هزار دینار به او داد و فرمود: عیال وار شده ام به سوی مصر برو و با این پول تجارت کن. مصادف با آن پول اجناس خرید و به همراه کاروان به سوی مصر حرکت نمودند هنوز از دروازه مصر، وارد نشده بودند که دریافتند بر اثر کمبود آن اجناس در آن جا مشتریان خوبی وجود دارد. بازرگان با یکدیگر سوگند یاد کردند که برای هر دینار جنس خود یک دینار استفاده و سود ببیند و کمتر به این ترتیب از بازار آشفته و سیاه آن جا سوء استفاده کرده و اجناس خود را به دو برابر قیمت خرید - یعنی صد در صد استفاده - به فروش رساندند. بدین گونه مصادف با دو هزار دینار به همراه کاروان به مدینه بازگشت در حالی که تصور می کرد که امام صادق و از این.


1- داستان راستان ج 1، ص 43؛ به نقل از: الامام علی صوت العداله الانسانیه، ص 49.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه