هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 417

صفحه 417

می دیدم، دختر بچه ای بود. هنگام مراجعت آن حضرت، صفیه در بی ادبی پیش تر رفت.

همراهان علی علیه السلام غضبناک شدند و خواستند این زن فاش را ادب کنند. امیر المؤمنین فرمود: خاموش باشید، پیغمبر ما فرمود «متعرض زنان مشرک و کافر نشویم» چگونه می خواهید به صورت زن مسلمانی دست دراز کنید؟!(1)

حکایت 561: پیراهن جوان پسند

او با این که خلیفه بود، مانند یک فرد عادی به بازار آمد تا برای خود و غلامش قنبر پیراهن خریداری کند. مقابل اولین مغازه پارچه فروشی توقف کرد. مغازه دار گفت: یا امیر المؤمنین! بفرمایید هر چه می خواهید ما داریم. علی چون فهمید مغازه دار او را شناخته، از این که مبادا ملاحظه او را بکند، از آن مغازه گذشت تا رسید به مغازه جوانی نورس و از او دو پیراهن خرید؛ یکی را به سه درهم و دیگری را به دو درهم و جمع پنج درهم پرداخت و رفت.

در بین راه رو به غلامش قنبر کرد و فرمود: لباس سه درهمی مال توست؛ بگیر آن را.

غلام عرض کرد: آقا! شما که منبر می روید و برای مردم سخنرانی می فرمایید، شایسته تر است که لباس بهتر و گرانتر را بپوشید.

علی فرمود: نه، تو از من جوانتری و شور و شوق جوانی بر سر داری؛ تو باید جامه بهتر را بپوشی. وانگهی من از خدایم شرم دارم که بر تو برتری بجویم. من شنیده ام پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله می فرمود: «از همان لباسی که خودتان می پوشید، به غلامان خود بپوشانید و از همان خوراکی که خودتان می خورید به آنها بخورانید». آن گاه پیراهن را در تن کرده، آستین را کشید چون آستین پیراهن بلند بود، به مغازه آن جوان برگشته و دستور داد آن را بریده تا برای فقرا کلاهی باشد. جوان مغازه دار گفت: تشریف بیاورید تا اطراف قسمت جدا شده ی آستین را بدوزم. فرمود: آن را رها کن؛ کار از این زودتر می گذرد. در همان اثنا پدر جوان که صاحب اصلی دکان بود از راه رسید، او علی را شناخت؛ دو درهم آورد و گفت: آقا! ببخشید، پسر من شما را نمی شناخت این دو درهم سود آن پیراهن است، من از2.


1- مرد نامتناهی، علی بن ابی طالب (علیه السلام)، ص 32.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه