هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 447

صفحه 447

حائری در کلاس درس فرمود: در قریه ای از قرای اصفهان یک نفر مریض به حال احتضار افتاد، از عالم و زاهد روستا خواستند که بر سر بالینش حاضر شده و به او تلقین بگوید.

وقتی آن عالم بر بالین محتضر آمد، به او شهادت به وحدانیت خدا را تلقین نمود و گفت: بگو «لا اله الا الله» تا محتضر میگفت: «لا اله الا الله» [نیست خدایی جز خدای یگانه از گوشه ی اتاق صدایی بلند میشد که می گفت: صدق عبدی اینده ی من راست می گوید ]تا محتضر می گفت: «یا الله!» از گوشه ی اتاق صدایی می آمد: لبیک عبدی [در خدمتم بنده ی من!] آن عالم ناراحت شد و گفت: تو کیستی که او «یا الله» می گوید و تو لبیک می گویی؟ آن صدا گفت: من خدای او هستم و او بندهی خالص من است، سال ها است که از من اطاعت می کند، یک عمر است که مرا می پرستد و اوامر مرا اجرا می کند.

آن عالم پرسید: مگر تو کیستی؟ آن صدا گفت: من شیطان هستم.(1)

شنیدم که نابالغی، روزه داشت

به صد محنت آورد روزی به چاشت

پدر دیده بوسید و مادر، سرش

فشاندند بادام و زر، بر سرش

چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز

فتاد اندر او ز آتش معده، سوز

به دل گفت اگر لقمه چندی خورم

چه داند پدر غیب یامادرم؟

چو روی پسر در پدر بود وقوم

نهان خورد و پیدا بسر برد ضوم

که داند چو در بند حق نیستی

اگر بی وضو در نماز ایستی

پس این پیر از آن طفل، نادان تر است

که از بهر مردم به طاعت در است

کلید در دوزخ است آن نماز

که در چشم مردم، گزاری دراز

اگر جز به حق می رود جاده ات

در آتش فشانند سجاده ات


1- سلسله داستان های آیه به آیه ی قرآن مجید؛ به نقل از: متخب التواریخ، ص 783.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه