هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 505

صفحه 505

سوراخ در اتاق نگهبانی نگاهی به بازار کند، دستی به پشت گردن او می خورد و از اتاق بازار پایین می افتد و به درک می رسد. روز بعد برای خوشحالی، تمام بازار را چراغانی می کنند که حضرت اباالفضل (علیه السلام) او را به مکافات خود رساند.

من که می میرم برای دست تو

ای دو عالم، مبتلای دست تو

چشم هفتاد و دو ملت خون گریست

روز عاشورا برای دست تو

ساقی لب تشنه ی دریا به دوش

هفت دریا سوخت پای دست تو

در نمازی بساقنوت معرفت

عشق می خواند دعای دست تو

لطف و احسان تو بی اندازه بود

هر دو عالم شد گدای دست تو

یک تجلی کرد و عالم را گرفت

جلوهی ایزد نمای دست تو

اشک هم بر سینه و سر می زند

در عزای بی ریای دست تو

پیش چشمت هیچ کس بیگانه نیست

کاش بودم آشنای دست تو!

حکایت 662: ادب ضیافت

آورده اند: مردی بر سر سفرهی معاویه نشسته بود و مشغول غذا خوردن بود. در بین غذا میزبان به غذای میهمان نگاه می کرد، پس گفت: در لقمه ی تو مویی است، آن را بگیر.

مرد عرب از جای خود حرکت کرد و دست از غذا خوردن کشید و خطاب به معاویه گفت: هرگز غذای کسی را نمی خورم که در لقمهی میهمانش این قدر نگاه کند که تار مویی را ببیند.(1)


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 3، ص 321؛ به نقل از: لطائف الطوائف، ص 139.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه