هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 518

صفحه 518

جوان آمدند، فقط نبضش را گرفتند و یک کلمه هم احوالش را پرسیدند و رفتند، دیگر ندیدم شان تا روزی که این آقای انگلیسی به حالت احتضار در آمد و مرد، جنازه را برداشتند و بردند.

بعد من احوالش را از پرستار پرسیدم و گفتم: ایشان مگر اهل این جا نبود؟ گفت: چرا.

گفتم: در این مدت کسی به دیدنش نیامد، مگر اولاد وابسته نداشت؟ گفت: چرا مگر نه آن روز آمدند. گفتم: کی؟ گفت: همان دو تا پسری که آمدند، پسرش بودند، آمدند دیدنش، پرسیدم: امروز که مرد، چرا تشیع جنازه اش نیامدند.

گفت: آن روز که آن دو پسر آمدند، از بیمارستان پرسیدند: پدر ما مردنی است یا خوب شدنی است؟ بیمارستان هم خبر داد که مردنی است. جنازهی پدرشان را به صد دلار به بیمارستان فروختند که تشریحش کنند، پول ها را هم گرفتند و رفتند.» اینها را بشنوید مبادا مسلمانان ننگ و نکبت مادیات و مادی گری به شما هم برسد و زرق و برق صنایع شان شما را گول بزند والله یک نگاه به معنویت شان کن در اثر بی دینی، لاابالی گری به چه نکبتی افتاده اند، اینها زندگی نیست.(1)

حکایت 675: میخکوب!

در قرن ششم هجری شخصی به نام «ابن سلار» که از افسران ارتش مصر بود، به مقام وزارت رسید و در کمال قدرت بر مردم حکومت می کرد. او از یک طرف مردی شجاع و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه، خشن و ستمکار و در دوران وزارت خود خدمت بسیار و ظلم فراوان کرد.

موقعی که ابن سلار فردی سپاهی بود به پرداخت غرامتی محکوم شد، برای شکایت نزد «ابی الکرم» مستوفی دیوان رفت و دربارهی محکومیت خود توضیحاتی داد.

ابی الکرم، به حق یا به ناحق به اظهارات او ترتیب اثر داد و گفت: «سخن تو در گوش من فرو نمی رود.» ابن سلار، از سخن او خشمگین شد و کینه اش را به دل گرفت. هنگامی که وزیر شد و فرصت انتقام به دست آورد، ابی الکرم را دستگیر کرد و فرمان داد میخ بلندی را در گوش وی فرو کردند تا از گوش دیگر سر بیرون کرد. در آغاز کوبیدن میخ، هر بار که ابی الکرم5.


1- زبده القصص؛ به نقل از: آدابی از قرآن، ص 15.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه