هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 55

صفحه 55

همین عمل نیک و راستگویی آن مؤمن، رئیس راهزنان را دگرگون کرد و به توبه واداشت. رئیس از راهزنی دست کشید و توبه کرد و به راه خدا رفت.(1)(1)

حکایت 59: عاقبت دروغ گو

احمد بن طولون دوران کودکی خود را می گذرانید. روزی پیش پدر خود آمد و اظهار داشت: پشت در عدهای بینوا و مستمند ایستاده اند. حواله ای برای آنها بنویس تا بگیرم و میان شان قسمت کنم. طولون گفت: قلم و دوات بیاور تا بنویسم. احمد رفت تا از اتاق دیگر وسایل نوشتن بیاورد که دید یکی از کنیزهای پدرش با خادمی مشغول زنا هستند.

چیزی نگفت، قلم و دوات را برداشت و برگشت. کنیز با خود خیال کرد که احمد جریان را به پدر خود خواهد گفت، نیرنگی بکار زد، پیش طولون آمده و گفت: احمد به من دست درازی کرد و با من خیال فحشا داشت. طولون گفتهی او را پذیرفت. نامه ای به یکی از خدام نوشت که به محض رسیدن، گردن حامل نامه را بزن.

کاغذ را به دست احمد داد و گفت: فورا پیش فلان خادم ببر، احمد از مضمون آن بی خبر بود، نامه را گرفت و آورد. در بین راه به همان کنیز برخورد کرد، از احمد پرسید: کجا می روی؟ گفت: امیر کار مهمی دارد و نامهای فوری برای یکی از خدام نوشته، آن را می برم.

کنیز درخواست کرد نامه را به او بدهد تا زود برساند. احمد آن را داد او هم نامه را به وسیلهی غلامی که با او رابطه ی نامشروع داشت، فرستاد. مقصودش این بود که امیر را بیش تر نسبت به احمد خشمگین کند.

خادم نامه را به کسی که باید بدهد، رسانید. او نیز به مجرد آگاهی از مضمون آن، بدون تأمل سر خادم را از تن جدا کرد و پیش امیر آورد.

طولون احمد را خواست و گفت: آنچه را واقع شده، راست بگو. او هم داستان خادم را شرح داد، امیر امر کرد کنیز را نیز کشتند و به کیفر عمل خود رساندند. ولی احمد نزد طولون موقعیت به سزایی پیدا نمود تا این که به حکومت مصر و شام نایل آمد و دستورات او از


1- (1) فصص التوابین.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه