هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 550

صفحه 550

همه ی وصیت پسرم را انجام دادم، خندهی برای این بود که وقتی با خداوند مناجات کردم، صدایی بلند شد که ای زن! از این پسر گذشتیم.(1)

ای باد صبا به پیام کسی

چو به شهر خطاکاران برسی

برگو به بهایی مجرم زار

کای نامه سباو خطا کردار

ای عمرتباه و گنه پیشه

تا چند زنی تو به پاتیشه

شد عمر تو شست، همان پستی

وز بادهی لهو و لعب مستی

زین خواب گران بردار تو سری

میپرس از عالم دل خبری

از اهل غرور ببر پیوند

خود را به شکسته دلان دربند

شیشه چو شکست، شود ابتر

جز شیشه ی دل که شود بهتر (2)

حکایت 704: توبه ی شعوانه!

شعوانه، زنی بود که آواز خوش و طرب انگیزی داشت و در بصره مجلس فسق و فجوری برپا نمیشد مگر آن که وی در آن حضور داشت. به تدریج از این راه ثروتی بر هم زد و کنیزکانی خرید که از آنان نیز برای همین منظور استفاده می کرد. روزی با جمعی از کنیزانش از کوچه ای می گذشت. در آن حال از خانه ای صدای خروش شنید، یکی از کنیزان را به درون آن خانه فرستاد تا خبری بیاورد. کنیز وارد آن خانه شد؛ ولی بازنگشت. کنیز دیگری را فرستاد؛ ولی کنیز دوم نیز بازنگشت. سومی را فرستاد، کنیز باز آمد و گفت: این، خروش گناهکاران و عاصیان است. شعوانه با شنیدن این سخن وارد خانه شد، واعظی را دید بر منبری نشسته که جمعی گرد او حلقه زده اند. واعظ، آنان را موعظه میکرد و از عذاب خدا و آتش دوزخ بیم می داد و آنان همه به حال خویشتن گریه می کردند، هنگامی که شعوانه به آن مجلس وارد شد، واعظ در حال خواندن این آیات - که در باره ی تکذیب کنندگان روز قیامت است - بود: «بَلْ کَذَّبُوا بِالسَّاعَهِ وَأَعْتَدْنَا لِمَنْ کَذَّبَ بِالسَّاعَهِ سَعِیرًا إِذَا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکَانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَیُّظًا وَزَفِیرًا وَإِذَا أُلْقُوا مِنْهَا مَکَانًا ضَیِّقًا مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنَالِکَ ثُبُورًا لَا تَدْعُوا یی


1- وعاظ گیلان، صص 171- 170، (برگرفته از: سخنرانی مرحوم حجت الاسلام و المسلمین صالحی).
2- شیخ بهایی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه