هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 560

صفحه 560

بهشت شد! (1)

حکایت 714: توبه در لحظه ی حساس

امام باقر علیه السلام فرمود: نوجوانی یهودی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه واله می آمد. کم کم با آن حضرت انس گرفته بود. آن حضرت نیز او را در رفت و آمدهایش می پذیرفت، گاهی او را پی کاری می فرستاد یا نامه ای به دستش می سپرد که به یکی از خویشاوندان خود بدهد.

روزی حضرت رسول صلی الله علیه واله متوجه شد که چند روز است آن نوجوان دیده نمی شود. جویای حالش شد. گفتند: مریض شده و نزدیک است بمیرد. پیامبر اکرم صلی الله علیه واله با چند نفر از اصحاب به عیادت او رفت. آن جناب را برکتی بود که با هر کس سخن می گفت جوابش را می داد اگرچه در آخرین لحظات حیات می بود.

به بالین بیمار محتضر نشستند و صدا زدند: فلانی! نوجوان چشم باز کرد و گفت: لبیک یا ابالقاسم! فرمودند: بگو «أشهد أن لا إله إلا الله و أنی رسول الله»؛ به یگانگی خدا و رسالت من گواهی بده. نوجوان تا این سخن را شنید نگاهی به صورت پدر خود کرد و چیزی نگفت؛ یعنی از پدر خود شرم دارد یا می ترسد. برای بار دوم، حضرت او را صدا زدند، باز نگاهی به صورت پدرش کرد و چیزی نگفت، در مرتبه ی سوم که پیامبر صلی الله علیه واله صدایش زدند همین که نوجوان چشم باز کرد حضرت رسول صلی الله علیه واله گفتار قبل را تکرار کردند. این بار نیز چشم به صورت پدر انداخت. در آن هنگام پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند: اگر مایل نیستی لب فرو بند.

نوجوان تصمیم خود را گرفت و در آن لحظات آخر که چشم از جهان فرو می بست سعادت خود را با دو جمله خرید، مثل این که متوجه شد در مسئله ی ایمان شرم و حیا یا رعایت خواسته ی پدر شرط نیست و بدون تأمل گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و أنک رسول الله» و بلافاصله دیده از جهان فرو بست.

پیامبر اکرم صلی الله علیه واله به پدرش فرمودند: ما را با این نوجوان واگذار و از پی کار خود برو. او اکنون به ما تعلق گرفت. به اصحاب دستور دادند او را غسل دهند و کفن کنند، وقتی آماده شد حضرت بر جنازه اش نماز خواندند و از منزل یهودی بیرون رفتند. آن گاه خدا را


1- پند تاریخ ج 4، ص 250؛ به نقل از: اصول کافی ج 2، ص 441
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه