هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 566

صفحه 566

حکایت 721: قدر عافیت

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد، چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی گرفت و عیش ملک از و منغص بود، چاره ندانستند.

حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم.

گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به دریا انداختند، باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت.

ملک را عجب آمد، پرسید: درین چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرق شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست. هم چنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید؟

ای سیر! تو را نان جوین خوش ننماید

معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را، دوزخ بود أعراف(1)

از دوزخیان پرس که اعراف، بهشت است

حکایت 722: همچو سرو

حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای - عز و جل - آفریده است و برومند، هیچ یک را «آزاد» نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد، در این چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمرهای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان بر آن چه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد کرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم وتیت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد).


1- دوزخ بود اعراف؛ یعنی: (برای حوریان بهشتی) اعراف، همچون دوزخ و جهنم است. (و بر عکس آنان، اعراف برای دوزخیان، بهشت است ).
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه