هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 569

صفحه 569

نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد، سلطان روی زمین بر تو گذر کرد، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جا نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

ملک را گفت: درویش استوار آمد. گفت: از من تمتایی بکن، گفت: آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و ملک می رود دست به دست

حکایت 730 : دمار

غافلی را شنیدم که خانهی رعیت خراب کردی تا خزانهی سلطان آباد کند، بی خبر از قول حکیمان که گفته اند «هر که خدای را - عز و جل - بیازارد تا دل خلقی به دست آرد، خداوند - تعالی - همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.»

آتش سوزان نکند با سپند

آن چه کند دو دل دردمند

حکایت 731 : مردم در

سرجمله ی حیوانات گویند که شیر است و آذل جانوران خر و به اتفاق، خر باربر به که شیر مردم در!

مسکین خر اگرچه بی تمیز است

چون بار همی برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

حکایت 732: فرصت غنیمتی

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود.

سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.

درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی کردم اکنون که در چاهت دیدم، فرصت

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه