هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 570

صفحه 570

غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

باش تا دستش ببندد روزگار

با ددان آن به که کم گیری ستیز

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

عاقلان تسلیم کردند اختیار

پس به کام دوستان مغزش برآر

حکایت 733: آماج تیر

یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غر ضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند؟ حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پروردهی نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی، اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی. ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت: چه مصلحت می بینی؟ گفت: ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند، گناه از من است و قول حکما معتبر، که گفته اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت 734: پرستش سلطان

یکی از وزرا نزد «ذوالنون مصری» رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خریدش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون گریست و گفت: اگر من خدای را به عز و جل - چنین می پرستیدمی که تو سلطان را، از جملهی صدیقان بودمی!

گرنه او مید و بیم راحت و رنج

همچنان کز ملک ملک بودی

ور وزیر از خدا بترسیدی

پای درویش بر فلک بودی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه