هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 572

صفحه 572

که جوان به قوت ازو برتر است بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت، پسر دفع آن ندانست به هم برآمد استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت.

غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پروردهی خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاه روی زمین! به زور آوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای یک فن ریز مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد. گفت: از بھر چنین روزی نگه داشتم که زیرکان گفته اند دوست را چندان قوت مده که گر دشمنی کند تواند. نشنیده ای که چه گفت آن که از پروردهی خویش جفا دید:

یا وفاخود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مراعاقبت نشانه نکرد

حکایت 738: نابکار

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او. تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند.

چون به مقام خویش آمد، سفرهای خواست تا تناولی کند.

پسری صاحب فراست داشت، گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ (پدر) گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. پسر گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید؟

ای هنرها گرفته بر کف دست

عیب ها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل

حکایت 739: بزه ماندگار

پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت: ای ملک! به موجب خشمی که تو را بر من است، آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و به آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه