هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 576

صفحه 576

حکایت 749: نگران

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله ی وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که هم چنان در چشم خانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تأویل این خواب فرو ماندند، مگر درویشی که به جای آورد و گفت:

هنوز نگران است که ملکش با دگران است!

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستی اش به روی زمین بر، نشان نماند

وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشین روان به خیر

گرچه بسی گذشت که نوشین روان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر

زآن پیش تر که بانگ برآید: فلان نماند

حکایت 750: سبکبار

توانگر زاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابهی رنگین و فرش خام انداخته و خشت پیروزه درو ساخته، به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده.

درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده باشد.

خر که کمتر نهند بر وی بار

بی شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

به در مرگ همانا که سبکبار آید

وان که در نعمت و آسایش و آسانی زیست

مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

بهتر ز حال امیری که گرفتار آید

حکایت 751: هنر به چشم عداوت

یکی از دوستان را گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه