هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 601

صفحه 601

نمی توانست حضرت را تحمل کند، به خاطر آن که به سبب ناراحتی مادرش در آن حال، خلق او نیز تنگ می بود؛ اما وقتی جبرئیل به مریم گفت: من رسول خدای توام، آمده ام که پسر پاکی به تو ببخشم، او شادمان شد و از آن گرفتگی به در آمد و در این هنگام بود که جبرئیل، حضرت عیسی علیه السلام را در او دمید.(1)

حکایت 785: خاک گور!

محدث کبیر، شیخ حر عاملی در کتاب «الجواهر النیه فی الأحادیث القدسیه» می نویسد: [شیخ صدوق] در [کتاب ] «من لا یحضره الفقیه» از میسر نقل می کند که گفت:

امام صادق(علیه السلام) فرمود: در وحی های آسمانی است که (2) اگر آدمیزاد در بیابان داشت که در آن طلا و نقره (مثل آب روان بود، بیابان سوم را می جویید. ای فرزند آدم! همانا شکم تو دریایی از دریاها و بیابانی از بیابان ها است که چیزی جز خاک آن را پر نمیکند.(3)

آن شنیدستی که در اقصای غور

بارسالاری بیفتاد از ستور

گفت: چشم تنگ دنیادوست را

یا قناعت رکند یا خاک گور(4)

حکایت 786: معلم جبرئیل

روزی امین وحی، حضرت جبرئیل در خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه واله مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه السلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید، برخاست و تعظیم کرد.دی


1- داستان های عارفانه در آثار استاد علامه حسن زاده آملی، ج 2؛ به نقل از: عیون مسائل نفس و شرح آن، ج 1، ص 314.
2- لَوْ أَنَّ لاِبْنِ آدَمَ وَادِیَیْنِ یَسِیلاَنِ ذَهَباً وَ فِضَّهً لاَبْتَغَی إِلَیْهِمَا ثَالِثاً یَا اِبْنَ آدَمَ إِنَّمَا بَطْنُکَ بَحْرٌ مِنَ اَلْبُحُورِ وَ وَادٍ مِنَ اَلْأَوْدِیَهِ لاَ یَمْلَأُهُ شَیْءٌ إِلاَّ اَلتُّرَابُ» .
3- کلیات احادیث قدسی (ترجمهی الجواهر النیه فی الأحادیث القدسیه)، ص 597 شیخ اجل سعدی می گوید: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بندهی خدمتکار. شبی در جزیره ی کیش مرا به حجرهی خویش در آورد. همه شب نیارمند از سخنهای پریشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستان و فلان بضاعت ( کالا) به هندوستان است و این قبالهی فلان زمین است و فلان چیز را فلان کس ضمین. گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی نه، که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود، بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: «گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و کاسه ی چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهی حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.» بی انصاف از این ماخولیا (مرض سوداوی نزدیک به جنون) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای، گفتم: آن شنیدستی که در اقصای غور بارسالاری بیفتاد از ستور گفت: چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور، گلستان، باب سوم، حکایت 21.
4- سعدی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه