هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 602

صفحه 602

پیامبر صلی الله علیه واله فرمود: ای جبرئیل! چرا به این جوان تعظیم می کنی؟ جبرئیل عرض کرد: چرا تعظیم نکنم و حال آن که او بر من، حق تعلیم دارد! پیامبر فرمود: چه تعلیمی؟ جبرئیل گفت: هنگامی که حق تعالی مرا آفرید، از من پرسید: تو کیستی و من کیستم؟ من در جواب متحیر ماندم و مدتی ساکت بودم که این جوان (حضرت علی) در عالم نور بر من ظاهر شد و این طور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بندهی ذلیل و جبرئیلم»؛ به خاطر همین به او تعظیم کردم.

پیامبر صلی الله علیه واله پرسید: ای جبرئیل! چند سال عمر کرده ای؟ جبرئیل گفت: یا رسول الله! در آسمان ستاره ای است که هر سی هزار سال یک بار طلوع می کند، من آن ستاره را سی هزار بار دیده ام !(1)

حکایت 787: پیراهن خلیفه

عمر بن عبد العزیز در زمان خلافت خویش، روزی بالای منبر مشغول سخنرانی بود.

در خلال سخنرانی، مردمی که پای منبر بودند، می دیدند که خلیفه گاه گاهی دست می برد و پیراهن خویش را حرکت می دهد. این حرکت موجب تعجب مردم می شد و همه از خود می پرسیدند: چرا در خلال سخن گفتن، دست خلیفه سمت پیراهنش می رود و آن را حرکت می دهد؟ مجلس تمام شد. پس از تحقیق معلوم شد که خلیفه برای رعایت بیت المال مسلمین و جبران افراط کاری هایی که پیشینیان وی در تبذیر و اسراف بیت المال کرده اند، یک پیراهن بیش تر ندارد و چون آن را شسته، پیراهن دیگری نداشته است که بپوشد، ناچار بلافاصله پیراهن را پوشیده است و اکنون آن را حرکت می دهد تا زودتر خشک شود.(2)

حکایت 788: جوان و صدای فرشتگان

یکی از بزرگان نقل می کند: در اوقاتی که در زنجان بودم یک روز صبح جوانی که از تربیت شدگان مکتب اسلام بود و برنامه ی زیارت عاشورای او هرگز ترک نمی شد، سراسیمه به خدمت حاج ملا آقا جان آمد و گفت: من هنگامی که در اتاق نشسته بودم و زیارتم را تمام می کردم، ناگهان عطر عجیبی تمام فضای اتاق را پر کرد و سپس مانند آن که1.


1- یکصد موضوع، پانصد داستان؛ به نقل از: تحفه المجالس، ص 80
2- داستان راستان، ج 1.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه