هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 659

صفحه 659

تو مگو ما را بدان شه، بارنیست با کریمان، کارها دشوار نیست

حکایت 862: صدای اذکار

ایشان فرمودند: یک روز بعد از درس و بحث، یکی از طلاب می آید خدمت مرحوم آخوند، گویا مرحوم آخوند پیش «جهانگیر خان قشقایی» نشسته بود.

می گوید: آقا! شما دیشب «شبوح قدوس» میگفتید؟ آخوند می گوید: چطور مگر؟! می گوید: دیشب اشجار (درختان ) و خلاصه «مدرسه ی صدر» گویا داشتند بوح، قدوس می گفتند. آقا سری تکان می دهند و میگویند: همین طور است.

آن طلبه می رود. مرحوم آخوند رو می کنند به آقا جهانگیر خان و میگوید: آن، مهم نیست من در تعجبم که این طلبه چطور آن را شنیده. [ظاهرا ظاهر آن طلبه به گونه ای بوده که به اصطلاح، این مطالب به او نمی آمده ].(1)

حکایت 863: عروس بهشتی

در بصره بازرگانی بود با امانت و دیانت و مال بسیار داشت و یک پسر بیش نداشت و آن پسر در غایت جمال و کمال و بلاغت و فصاحت بود. چون آن مرد وفات کرد و پسر به حد بلاغت رسید، بزرگان بصره به دامادی او رغبت کردند.

مادرش گفت: مرا عروس پسر، همچو پسر، خوب می باید در کمال و جمال و کیاست و فصاحت و بلاغت تا روزی اتفاق افتاد که مادر این پسر به کوچه می رفت. گذرش بر مجلس منصور عمار افتاد. منصور تفسیر این آیه می کرد که: «وَحُورٌ عِینٌ کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ » (2)، صفیر قد و خذ(3) و ضیاء(4) و جمال حوران می کرد. زن آواز داد که ای شیخ! این چنین حوری به که دهند؟ گفت: به کسی که کابین (5) بدهد، گفت: کابین ایشان چه باشد؟ گفت: نماز شب و روزه و صدقه و جان در راه حق فدا کردن. گفت: اگر این جمله قبول کنم، تو قبول میکنی که یکی از این به پسرم دهند. گفت: آری.

پیرزن به خانه رفت و هزار دینار زر برگرفت و پیش شیخ آورد و گفت: بستان، این هزاره.


1- داستان هایی از مردان خدا.
2- و همسرانی از حور العین دارند همچون در در صدف پنهان.
3- گونه، رخسار.
4- روشنایی
5- مهر، مهریه.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه