هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 681

صفحه 681

خب ایشان زعیم و بزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند: آقا شما نمی توانید راه بروید نمی خواهید بیائید. بفرمائید؟ مرحوم آخوند می فرمایند: خیر من باید بروم خلاصه زیربغلهای آخوند را می گیرند و ایشان چند قدمی به مشایعت جنازه مرحوم خان می روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت می کنند و بر می گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون می برند، مسئله تمام می شود.

سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم. مرحوم خان به من فرمود: فلانی برو از آخوند تشکر کن. من گفتم: برای چه تشکر کنم؟! گفت: آخه تو که نمی دانی. گفتم چرا می دانم ایشان چند قدمی که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آن جا بودم این چیزی نبود.

فرمود: آخه تو نمی فهمی مرحوم آخوند که چند قدم آمد یک سری اذکاری را دنبال جنازه ام گفت که این اذکار سبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم و همه ی امورم رتق و فتق گردد. برو از او تشکر کن و به او بگو الحق که حق رفاقت را بجا آوردی.(1)

حکایت 890: حیوانات خیابانی

جناب حاج آقای ناجی در اصفهان فرمودند: یک روز صبح زود خادم آخوند به حمام می رود و می بیند آخوند در حمام قدیم توی خزینه است، جلو می رود و سلام می کند.

آخوند می گوید: سلام و زهر مار، فلان فلان شده! کی گفته تو این جا بیایی و شروع به ناسزا گفتن میکند.

خادم تعجب می کند و با خود می گوید: صبح اول وقت، مگر چه کار کرده بودیم که با ما اوقات تلخی کرد و ناسزا گفت.

خادم دل چرکین می شود، ولی چیزی نمی گوید تا این که چند روز از این ماجرا می گذرد و مرحوم آخوند قلیان می کشید، خادم سر قلیان را برای مرحوم آخوند چاق می کند و می آید خدمت آخوند و می گوید: آقا! چند روز پیش صبح آمدم حمام، آخر چه قصوری از ما سر زده بود که علی الطلوع این همه چیز به ما بار کردید؟! مرحوم آخوند می گوید: خوب شد گفتی. من می خواستم از تو معذرت خواهی کنم.

آقا چه معذرت خواهی این همه به ما چیز بار کردی، بعد معذرت خواهی می کنی؟ا.


1- داستان های مردان خدا.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه