هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 691

صفحه 691

گفت: اعمالت را بنویس! گفتم: کاغذ ندارم. گوشه ی کفنم را گرفت و گفت: این کاغذ، بنویس! گفتم: قلم ندارم. گفت: انگشت سبابهات انگشت اشاره قلم تو است. گفتم: مرگب ندارم. گفت: آب دهانت مرکب تو است. آن گاه او هر چه میگفت، من می نوشتم، همه ی اعمال کوچک و بزرگ را گفت و من نوشتم...

سپس نامهی عملم را مهر کرد و پیچید و به گردنم انداخت، آن قدر سنگین بود که گویی کوه های دنیا را به گردنم افکنده اند! آن گاه فرشته ی شنبه رفت، فرشتهی نکیر و منکر آمد و از من سؤالاتی کرد، من به لطف خدا همهی سؤال های او را درست جواب دادم، آن وقت مرا به سعادت و نعمت ها بشارت داد و مرا در بر خوابانید و گفت: راحت بخواب! آن گاه از بالای سرم دریچه ای از بهشت به رویم باز کرد و نسیم بهشتی در قبرم می وزید تا چشم کار می کرد، قبرم وسعت پیدا کرد. سپس صاحب صدا کلمه ی شهادتین را بر زبان جاری کرد و خطاب به سلمان فارسی گفت: ای کسی که این سؤال را از من کردی، سخت مواظب اعمال خویش باش که حساب خیلی مشکل است، آن گاه سخنش قطع شد.

سلمان گفت: مرا از تابوت بیرون آورید و تکیه دهید، آنها چنین کردند. سپس نگاهی به سوی آسمان کرد و گفت: ای کسی که اختیار همه ی چیزها به دست توست، به تو ایمان دارم و از پیامبرت پیروی کردم و کتابت را نیز قبول دارم... آن گاه لحظات مرگ سلمان فرا رسید و این مرد پاک، چشم از جهان فرو بست.(1)

حکایت 902: عاقبت به خیری

عبد صالح حاج یحیی مصطفوی اقلیدی که در سفر حج و زیارت عتبات مصاحبت ایشان نصیب شده بود، نقل کرد که یکی از اخبار اصفهان به نام سید محمد صاف ارادت و علاقه ی زیادی به مرحوم سید زین العابدین اصفهانی داشت و چون یک سال از فوت مرحوم سید زین العابدین گذشت، شب جمعه ای آن مرحوم را در خواب دید که در بستانی وسیع و قصری رفیع است و در آن انواع فرش های حریر و استبرق و ریاحین و گل های رنگارنگ و انواع خوردنی ها و آشامیدنی ها و جوی های آب و خلاصه انواع لذایذ و بهجت های موجود. سید محمد صاف مبهوت می شود و می فهمد که عالم برزخ است و74


1- داستان های بحار الانوار ج 5، به نقل از: بحار الانوار ج 22، ص 374
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه